جملات و داستانهای زیبا وآموزنده

جملات و داستانهای زیبا وآموزنده


سایه خداوند

ابوهریره گوید:پیامبر (ص") فرمودند:در روزی که سایه ای جز سایه خدا وجود ندارد خداوند هفت صنف از بندگان را در زیر سایه خود قرار می دهد: 1 اول:رهبری است که عادل باشد. 2 دوم:جوانی است که در عبادت پروردگارش رشد و پرورش یابد. 3 سوم:مردی است که قلبش به مسجد گرویده و به ان تعلق دارد. 4 چهارم:دو نفری هستند که به خاطر خدا یکدیگر را دوست دارند و به خاطر خدا به هم نزدیک میشوند و یا از هم جدا میگردند. 5 پنجم:مردی است که زنی با شخصیت و زیبایی او را به سوی خود دعوت میکند ولی در جوابش میگوید:من از خدا می ترسم و به خاطر خدا دعوتش را قبول نمی کند. 6 ششم:مردی است که صدقه و بخشش او به حدی پنهانی است که دست چپش از انچه دست راستش می بخشد بی اطلاع است. 7 هفتم:کسی است که به تنهایی و به دور از مردم ذکر خدا میکند و اشک از چشمانش جاری می شود

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:ابوهریره گوید:پیامبر (ص") فرمودند:در روزی که سایه ای جز سایه خدا وجود ندارد خداوند هفت صنف از بندگان را در زیر سایه خود قرار می دهد: 1 اول:رهبری است که عادل باشد, 2 دوم:جوانی است که در عبادت پروردگارش رشد و پرورش یابد, 3 سوم:مردی است که قلبش به مسجد گرویده و به ان تعلق دارد, 4 چهارم:دو , | موضوع: <-CategoryName-> |

همسایگی خدا
همسایگی خدا

 

توفیق چیست؟

توفیق به معنای کارسازی و موافق گرداندن (جلب همراهی) علل و اسباب است که در باور معتقدان به ادیان الهی، لطفی است از سوی خداوند مهربان که چون شامل حال بنده ای گردد، او را به طاعت حق بر می انگیزد و از گناه، دور می سازد.(1)

از امیرمؤمنان(ع) روایت شده است که:

التَّوفیقُ قائِدُ الصَّلاحِ.(2)

توفیق، کشاننده (انسان) به سوی پاکی و صلاح است.

توفیق الهی، همان فراهم ساختن مقدّمات و سبب سازی برای رسیدن به هدف مشروع است؛ اما در این میان، نباید اختیار و تلاش خود انسان را از نظر دور داشت. آدمی باید در راه پیشبرد اهدافش حرکت و تلاش کند و برکتِ این حرکت، توفیق الهی است. تلاش انسان برای کسب خوی و رفتار پسندیده، لیاقت تابش آفتاب توفیق را بر وی پدید می آورد.(3)

امیرالمؤمنین (ع) می فرماید:

خَیرُالإجتهادِ ما قارَنَهُ التَّوفیقُ.4

بهترین کوشش، آن کوششی است که با توفیق (و سبب سازی خوبی ها) قرین شود.

پس عمده سعی آدمی در فرمانبرداری از حق تعالی است، تا توفیق او همواره همراه و مددکارش گردد.

تو شوی از جمله عالم عزیز

جهدِ تو می باید و توفیق نیز(4)

موفّق کیست؟

امام صادق(ع) می فرماید:

إذا فَعَلَ العَبدُ ما أمرَهُ اللّهُ - عَزّوجَلّ - بِهِ مِن الطّاعَةِ کانَ فِعلُهُ وَفقاً لِأمرِاللّهِ - عَزّوجلّ - و سُمّیَ العَبدُ بِهِ مُوفَّقاً، و إذا أرادَ العَبدُ أن یَدخُلَ فِی شَی ءٍ مِن مَعاصِی اللّهِ فَحالَ اللّهُ - تَبارَکَ و تَعالی - بَینَهُ و بَینَ تِلکَ المَعصیَةِ فَتَرَکَها کانَ تَرکُهُ لَها بِتَوفیقِ اللّهِ - تَعالی ذِکرُهُ -، و مَتی خلّی بَینَهُ و بَینَ تِلکَ المَعصِیَةِ فَلَم یَحُلْ بَینَهُ و بَینَها حَتّی یَرتَکِبَها فَقَد خَذَلَهُ و لَم یَنصُرهُ و لَم یُوَفِّقْهُ.(5)

هرگاه بنده، طاعتی را که خداوند - عزّوجّل - بدان فرمان داده است، انجام دهد، عمل او موافق فرمان خدای - عزّوجّل- است و بدین سبب، بنده را موفق نامیده اند و هرگاه بنده بخواهد در موردی، نافرمانی خداوند کند و خداوند - تبارک و تعالی - میان او و آن معصیت، حایل شود و در نتیجه، بنده آن را مرتکب نشود، این ترک گناه او، به توفیق خداوند تبارک و تعالی بوده است. اما هر گاه (به دلیل سستی و بی لیاقتی بنده در توفیق یافتن) جلوی او را از ارتکاب آن معصیت نگیرد و به حال خود رهایش کند تا مرتکب آن گناه شود، خداوند او را واگذارده و یاری اش نرسانده و توفیقش نداده است.

حضرت، در این جا معنایی موافق معنای لغوی توفیق و بی توفیقی (خذلان) را یادآور شده است؛ چرا که توفیق، یعنی بنده در انجام دادن و یا ندادن کاری، موافق با امر و نهی الهی عمل کند و بی توفیقی، یعنی خداوند، آن بنده را یاری و نصرت ننماید.(6)

عوامل توفیق

در روایاتی از حضرت علی(ع) از دینداری، بیداردلی، دنیاگریزی و خیرخواهی (و پندپذیری) از خداوند، به عنوان برخی عوامل لیاقت یافتن توفیق، یاد شده است.

کَما أنَّ الجِسمَ والظِّلَّ لا یَفتَرِقانِ، کَذلِکَ الدِّینُ و التَّوفیقُ لا یَفتَرِقانِ.(7)

همان گونه که جسم و سایه از هم جدا نمی شوند، دینداری و توفیق نیز از یکدیگر جدا نمی شوند.

مَن کانَ لَهُ مِن نَفسِهِ یَقظَةٌ کانَ عَلَیهِ مِنَ اللّهِ حَفَظَةٌ.(8)

هر که بیدارباش درونی داشته باشد، برای او از جانب خداوند نگهبانانی (از ملائکه) باشد.

مُخاطِباً لِلدُّنیا: هَیهاتَ! مَن وَطِی ءَ دَحضَکِ زَلِقَ، و مَن رَکِبَ لُجَجَکِ غَرِقَ، و مَنِ ازْوَرَّ عَن حَبائِلِکِ وُفِّقَ.(9)

خطاب به دنیا: هیهات! هر که در لغزشگاه تو گام نهاد، لغزید، و آن که به قسمت های ژرف تو آمد، غرق شد، و هر که از بندهای دامت کناره گرفت، توفیق (رستگاری) یافت.

أیُّهَا النّاسُ! إنَّهُ مَنِ اسْتَنصَحَ اللّهَ وُفِّقَ و مَنِ اتَّخَذَ قَولَهُ دَلیلاً هُدِیَ لِلّتی هِیَ أقوَمُ؛ فإنَّ جارَاللّهِ آمِنٌ و عَدوُّهُ خائِفٌ.(10)

ای مردم! هر که از خدا پند و خیر (برای) خویش مسئلت کند، توفیق باید و هر که گفتار او را راهنمای خویش قرار دهد، به راه و آیینی که استوارتر است، رهنمون شود؛ چرا که همسایه خدا در امان است و دشمن او در هراس.

برای همسایگی با خدا، باید نصیحت او پذیرفته شود و کلامش رهنمای هدایت باشد. نصایح خداوندی همان است که با وحی به محبوب و برگزیده خود محمد مصطفی(ص)، به عنوان آیات قرآنی نازل نموده است. نصایح خدا، همان است که با عقل سلیم و وجدان پاک در درون ما می درخشد که تنها به عنوان نمونه، چند آیه را ذکر می کنیم:

لِکَیلا تَأسَوْا عَلی ما فاتَکُم و لا تَفرَحُوا بِما آتاکُم.(11)

باشد که برای آنچه از دست شما رفته است، اندوهگین مباشید و به آنچه در اختیار شماست، شادمان نشوید.

این فرموده پروردگار، نصیحتی است حیات بخش که از خالق وجودمان به ما عنایت شده است و بدون پذیرش این نصیحت الهی و عمل به آن، محال است که راز حقیقی حیات و جان و روان خود را بفهمیم.

جبران خلیل جبران، نویسنده لبنانی الأصل می گوید: اندوه، راز نهانی روان را می پوشاند و آن گاه که اندوه زایل شود، با شادی پوشیده می شود. پس اگر از شادی و کدورت بالاتر رفتی، همسایه خداوندی خواهی گشت که اندیشه ها درباره او حیران است.

 

اگر روحت به ابر غم بیالود

به شمسِ شادی از بندی بیاسود

اگر پر زد دلت زین دو به یک بار

شوی همسایه الطاف دادار(12)

اگر ارتباط ما با دنیا و آنچه مربوط به آن است از نوع ارتباط آزاد نباشد، قطعی است که «من» یا «شخصیت» ما، زیر چنگال های آن امور دنیوی متلاشی خواهد شد و شخصیتی نمی ماند تا بخواهد شایسته همسایگی خداوند بشود. به عنوان مثال، اگر ما بدون توجه به خداوند جمیل، دلبسته زیبایی ظاهری خود شویم و به همان لذت طبیعی زودگذر حاصل از آن وابسته گردیم، بدیهی است «شخصیت» یا «من» ما، با زوال آن زیبایی و لذت، متلاشی می شود.

چه نصیحتی بالاتر از این که خداوند خالق هستی، برای قرار دادن ما در محیط جاذبه کمال خود می فرماید: «بر آنچه از دست شما رفته است اندوهگین مباشید و به آنچه که هم اکنون در اختیار شما قرار داده است، شادمان نباشید»؟

و أنْ لَیسَ لِلإنسانِ إلّا ما سَعی و أنَّ سَعیَهُ سَوفَ یُری .(13)

و برای انسان جز کوششی که کرده است، چیزی نیست و قطعی است که کوشش او دیده خواهد شد.

هیچ اصلی اصیل تر و هیچ قاعده ای ثابت تر از این نصیحت خداوندی نیست. این نصیحت، ما را در مجرای قانون کلی هستی قرار می دهد که باید بکوشیم و چون نتیجه کوشش خود را بی شک مشاهده خواهیم کرد، پس سعی ما باید در مسیر نیکی ها باشد.(14)

قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أسرَفُوا عَلی أنفُسِهِم لا تَقنَطُوا مِن رَحمَةِ اللّهِ إنَّ اللّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعاً إنّهُ هُوَالغَفورُ الرَّحیمُ.(15)

(ای پیامبر!) به آن بندگانم که (با گناه) برنفس خود اسراف نمودند، بگو: هرگز از رحمت (بی منتهای) خدا ناامید نباشید؛ البته خدا همه گناهان را خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.

آثار و نموده

نتایج و نمودهای توفیق را در کلام علی(ع) جستجو می کنیم:

حفظ و به کارگیری تجربه:

مِنَ التَّوفیقِ حِفظُ التَّجرِبَةِ.(16)

حفظ تجربه، از توفیق الهی است.

عمل نیکو:

مَن أمَدَّهُ التَّوفیقُ أحسَنَ العَمَلَ.(17)

هر که توفیق یارش شود، عمل نیکو انجام دهد.

درنگ، هنگام دودلی و حیرت:

مِنَ التَّوفیقِ الوُقوفُ عِندَالحَیرَةِ.(18)

درنگ کردن در هنگام حیرت، یکی از توفیقات است.

خوش بختی و سعادت:

بِالتَّوفیقِ تَکونُ السَّعادَةُ.(19)

با توفیق، سعادت به دست می آید.

نیک بختی با توفیق الهی و سبب سازی او حاصل می شود و نقش سعی آدمی در این میان، آن است که دست به هر خیری بزند تا شایسته توفیق الهی شود و با توفیق است که نیک بخت می گردد.(20)

نرمی و مدارا:

التَّوفیقُ مِفتاحُ الرِّفقِ.(21)

توفیق، کلید نرم خویی است.

یعنی توفیق خدا و تهیه اسباب خیر برای کسی، سبب نرمی و خوش خویی او می شود تا این که مردم نیز با او نرمی و مهربانی کنند، همان طور که حق تعالی درباره حضرت رسول(ص) فرموده است:

فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنتَ لَهُم و لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَلبِ لَانْفَضُّوا مِن حَولِکَ.(22)

پس به (برکت) رحمت الهی، با آنان نرم خو (و پرمهر) شوی، و اگر تندخو و سخت دل بودی، قطعاً از پیرامون تو پراکنده می شدند.(23)

عبادت:

کَیفَ یَتَمتَّعُ بِالعِبادَةِ مَن لَم یَعِنْهُ التَّوفیقُ؟!(24)

چگونه از عبادت بهره مند شود کسی که توفیق، یاری اش نکرده است؟!

برکت یافتن عمر:

إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ إذا أرادَ بِعَبدٍ خَیراً وَفَّقَهُ لإنفاذِ أجَلِهِ فی أحسَنِ عَمَلِهِ، و رَزَقَهُ مُبادَرَةَ مَهَلِهِ فی طاعَتِهِ قَبل الفَوتِ.(25)

هر گاه خداوند، خوبی بنده ای را بخواهد، به او توفیق می دهد تا عمرش را در بهترین کارهایش سپری کند و شتافتن در طاعت او پیش از فرا رسیدن مرگ را روزی اش می کند.

امکان گناه نیافتن:

إنَّ مِنَ النِّعمَةِ تَعذّرُ المَعاصِی.(26)

امکان گناه نیافتن، یکی از نعمت هاست.

اگر کسی نتوانست گناهی را مرتکب شود، این ناتوانی و فراهم نشدن اسباب، برای او نعمتی است؛ چرا که از عذاب آن رهیده است، هر چند ثواب ترک گناه، با وجود قدرت بر آن بیشتر است.(27)

مَن اُلهِمَ العِصمَةَ أمِنَ الزَّلَلَ.(28)

هر که نگه داشتن خویش از گناه بر دلش الهام شود، از لغزش، ایمن گردد.

عصمت، توفیقی است که انسان را از آنچه خداوند دوست نمی دارد، باز داشته است، طاعت پیش رویش را به انجام می رساند و این توفیق، به آن می مانَد که غریقی را طنابی دهند تا نجات یابد. حال اگر طناب را گرفت، خود را نگاه داشته (عصمت)، وگرنه غرق خواهد شد (عدم عصمت).(29)

بر آدمی است که سعی کند و با اخلاق و رفتار نیکو، استحقاق و اهلیّت آن لطف را بیابد.(30)

دانش سودمند:

لا یَنفَعُ عِلمٌ بِغَیرِ تَوفیقٍ.(31)

هیچ دانشی، بی توفیق، سود ندهد.

غیر شربتِ توفیق، ای حکیم دانشمند!

نسخه ای به قانون نیست در شفای نادانی (32)

توفیق تحصیلم عطا فرما و زهد بی ری

تا گردم از لطف خدا از عالمینِ عاملین (33)

توکل و انابه:

بنده ای که دانست «توفیق، جز از جانب خداوند پدیدآورنده و نگه دارنده جهان و جهانیان نیست»، باید این حقیقت را با توکل و انابه و رجوع به سوی او بروز دهد، همان طور که شعیب(ع) به قوم خود فرمود:

إن اُریدُ إلّا الإصلاحَ مَا اسْتَطَعتُ و ما تَوفیقی إلّا بِاللّهِ.(34)

من قصدی جز اصلاح (جامعه)، در حد توان خود ندارم و توفیق من جز به (یاری) خدا نیست.

و سپس فرمود:

عَلَیهِ تَوکَّلتُ و إلَیهِ اُنیبُ.

بر او توکل کرده ام و به سوی او باز می گردم.(35)

1 . لغت نامه دهخدا؛ دایرةالمعارف تشیّع.

2 . غررالحکم، ح 295.

3 . شرح غررالحِکَم و دُرَرُ الکَلِم، آمِدی، ح 4196؛ دایرةالمعارف تشیّع.

4 . شرح غررالحکم، ح 5008.

5 . نظامی.

6 . التوحید، ص 242، ح 1؛ میزان الحکمه، ج 14، ص 6954.

7 . شرح توحید الصدوق، ج 3، ص 395.

8 . غررالحکم، ح 7218.

9 . شرح غررالحکم، ح 8747.

10 . نهج البلاغه، نامه 45.

11 . همان، خطبه 147.

12 . سوره حدید، آیه 23.

13 . شعر از بیدگلی(با اندکی تصرّف).

14 . سوره نجم، آیه 40.

15 . ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، محمدتقی جعفری، ج 24، ص 208.

16 . سوره زمر، آیه 53.

17 . نهج البلاغه، حکمت 211.

18 . غررالحکم، ح 8470.

19 . تحف العقول، ص 83.

20 . غررالحکم، ح 4196.

21 . شرح غررالحکم، ح 4196.

22 . غررالحکم، ح 273.

23 . آل عمران، آیه 159.

24 . شرح غررالحکم، ح 273.

25 . غررالحکم، ح 7005؛ میزان الحکمة، ج 14، ص 6950.

26 . غررالحکم، ح 3587.

27 . همان، ح 3395.

28 . شرح غررالحکم، ح 3395.

29 . غررالحکم، ح 8469.

30 . اوائل المقالات، ص 134.

31 . شرح غررالحکم، ح 8469.

32 . غررالحکم، ح 10802.

33 . شهریار.

34 . امام خمینی(ره).

35 . سوره هود، آیه 88.

36 . برگرفته از: ترجمه تفسیر المیزان، ج 10، ص 561.

 

پدیدآورنده: محمدمهدی حیدری

نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:همسایگی خدا, | موضوع: <-CategoryName-> |

سه پرسش حياتي ....
سه پرسش حياتي ....

سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد.
اين سوالات به حدي ذهن او را
اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت : پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.پيشکار گفت: اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند.

آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.

سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:

1- بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
2- مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
3- مهم ترين کار چيست؟


تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي سلطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.
پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت: اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.
اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد: من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم..
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت :مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد. سلطان با تعجب پرسيد: چرا اين تقاضا را ميکني؟و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد: شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!
سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درماناو بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.
سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:
اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!پادشاه با تعجب پرسيد : کي؟ چگونه؟ ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار ميگرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و من مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود." به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد. مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است."
سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت

و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد.

روحتان بزرگ و دلتان شاد ....
__________________

نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:سه پرسش حياتي ,,,, , | موضوع: <-CategoryName-> |

آیا شیطان وجود دارد؟

آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460-
f
) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد:
شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !
نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:آیا شیطان وجود دارد؟ , | موضوع: <-CategoryName-> |

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدندکه ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی یی!صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو !پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی !پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق رابخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همانرا به تو خواهد داد .
نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:هر چیزی که بگویی یا انجام دهی,زندگی عینا" به تو جواب میدهد, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد .دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.

اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.

نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.

در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:

نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم .


با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.... !!!!!!
__________________
 
نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخت ترین سوال جهان
سخت ترین سئوال دنیا! (عكس متحرك)




این بازیکنان را بشمارید ! حالا 12 نفر هستند یا 13 نفر ؟

اگر توانستید به سئوالات فوق جواب پیدا کنید بی شک شما جزو باهوشترین افراد دنیا هستید !
نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:سخت ترین سئوال دنیا! (عكس متحرك), | موضوع: <-CategoryName-> |

عکس همسر آینده تان را ببینید!

عکس همسر آینده تان را ببینید!

 

 

با کلیک کردن روی لینک زیر و وارد کردن نام و نام خانوادگی خود می توانید عکس همسر آینده تان را ببینید. خیلی جالبه!

عکس همسر آینده تان را ببینید!

نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:عکس همسر آینده تان را ببینید! , | موضوع: <-CategoryName-> |

5 تصمیم برای داشتن یک رابطه موفق بعد از یک شکست عشقی!

 5 تصمیم برای داشتن یک رابطه موفق بعد از یک شکست عشقی!

 

5 تصمیم برای داشتن یک رابطه موفق بعد از یک شکست عشقی!

روابط می تواند هم بهترین و بالاترین لذت زندگی و هم بزرگترین چالش آن باشد. اما معمولاً ترکیبی از هر دوی اینهاست در دنیایی که بی وقفه به سمت بازسازی و تحول پیش می رود، خیلی از افراد مشغول بازنگری روی اولویت های زندگی خود هستند.

از این گذشته، آیا ما زندگیمان را با این سوال که "موجودی بانکم چطور پیش می رود؟" ارزیابی می کنیم؟ مطمئناً خیر. مهمترین سوالی که باید پاسخ دهیم این است که "آیا کسانی هستند که دوستم داشته باشند؟" یا "کسی هست که من دوستش داشته باشم؟"

وقتی یک رابطه خیلی مهم بر هم می خورد، چه از طریق طلاق باشد یا طرق دیگر، قبل از اینکه یک رابطه جدید را شروع کنید باید خودتان را برای موفقیت آماده کنید.

در زیر 5 تصمیم مهم را عنوان می کنیم که برای ایجاد یک رابطه عاشقانه و موفق باید اتخاذ کنید و به آن پایبند باشید.

1. "اول باید با خودم قرارملاقات داشته باشم."
بهترین نشانه نوع رابطه ای که با افراد خواهید داشت، نوع رابطه ای است که با خودتان برقرار می کنید. پس اولین قرار ملاقات ها را با خودتان بگذارید تا دوباره جای پایتان را روی زمین محکم کنید. همان عشق و محبتی که می خواهید به شریک زندگیتان در آینده داشته باشید اول به خودتان ارزانی کنید. برای شامتان شمعی روشن کنید، برای خودتان چند شاخه گل بخرید، و صبحها که از خواب بیدار می شوید، جلوی آینه زیبایی خود را تحسین کنید.


2. "خصوصیاتی که از شریک زندگی آینده خود انتظار دارم را مشخص می کنم."
از روابط گذشته تان که شکست خورده اند، الان دیگر خصوصیات، ویژگی ها و رفتارهایی که به دردتان نمی خورند را شناخته اید. این خصوصیات را یادداشت کنید و بعد از خودتان بپرسید که می خواهید طرف مقابلتان چه صفاتی داشته باشد. مثلاً به جای صفات خود محور یا بی وفا، می توانید صفات بامحبت و وفادار را بنویسید. روی نقاط و صفات مثبت متمرکز شوید و از آنها بعنوان معیاری برای انتخاب استفاده کنید.


3. "رابطه قبلیم را کاملاً از آینده ام بیرون می کنم."
اگر می بینید که مداوم درحال حرف زدن از رابطه قبلیتان هستید یا سعی دارید که مدام فرد کنونی را با قبلی مقایسه کنید، دست نگه دارید و ببینید آیا واقعاً برای آشنا شدن با یک فرد جدید آمادگی دارید یا نه. صحبت درمورد تجارب قبلی بعنوان مطلع کردن طرف مقابل اشکالی ندارد اما صحبت کردن مداوم و گله و شکایت فقط طرفتان را دورتر می کند. اگر طلاق گرفته اید، چرا اجازه می دهید که آن فرد قبلی هنوز هم این همه زمان و توجه شما را در زندگیتان از آنِ خود کند؟ چنین احساساتی را می توانید با دوستان دیگر یا یک روانشناس درمیان بگذارید.

4. "با کسی رابطه برقرار می کنم که از نظر احساسی سالم باشد."
با خودتان قرار بگذارید که با کسی که وارد رابطه می شوید حتماً فردی مسئولیت پذیر، خودکفا، و از نظر احساسی کاملاً سلامت باشد. ببینید روابط او با خانواده اش چگونه است؟ به چیز خاصی اعتیاد ندارد؟ ساختن دوباره زندگی بعد از طلاق خیلی انرژی می برد پس اجازه ندهید هر مجنونی آنرا دوباره بر هم بریزد.


5. "به دنبال علایقم می روم."
آیا سرگرمی یا علاقه خاصی دارید؟ دیگر آنها را کنار نگذارید و درعوض هرچه زودتر خودتان را به آن مشغول کنید. کمی تفریح کنید. تازه این احتمال هم وجود دارد که در همین حین و بین با فرد جدیدی آشنا شوید که علایق و احساساتی شبیه به شما داشته باشد و بتوانید رابطه خوبی با او شروع کنید.


 
نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب: 5 تصمیم برای داشتن یک رابطه موفق بعد از یک شکست عشقی!, | موضوع: <-CategoryName-> |

حسادت یعنی شکست رابطه

 
  حسادت یعنی شکست رابطه  
 
  ممکن است بسیاری افراد در طول زندگی خود حتی برای دوره ای کوتاه مبتلا به حسادت شده باشند.  
 
     
 
 
 
 
   
 
 
   
 
 
 
 
     
 
   
 

ممکن است بسیاری افراد در طول زندگی خود حتی برای دوره ای کوتاه مبتلا به حسادت شده باشند. متاسفانه بسیاری از افراد این عادت ناپسند را دوست داشتن تلقی می کنند و معتقدند حق دارند به دلیل احساس خود بر همه جنبه های همسر یا اعضای خانواده خود احاطه داشته باشند و طرف مقابل نیز اگر آنها را دوست دارد باید این اجازه را به آنها بدهد.

واقعیت این است که چنانچه این عارضه درمان نشود و از بین نرود، تبعات جسمی و روحی زیادی برای فرد به همراه می آورد. در واقع حسادت بزرگ ترین و بیشترین ضربه را به خود فرد وارد می کند و آنچه را دارد نیز از وی می گیرد.

البته فرد در چنین مواقعی تصور می کند حق با اوست و تمام دنیا علیه او دست به دست هم داده اند، اما اگر بتواند زاویه دید خود را تغییر دهد خواهد دید که چقدر ساده همه چیز بهتر می شود.

چند ماه قبل یکی از دوستانم به دیدنم آمد و گفت می خواهد در مورد مساله ای که موجب آزارش شده با من صحبت کند. وقتی موضوع را جویا شدم مشخص شد مدتی است با همسرش مشکل دارد.

او گفت بتازگی همسرش تمایل دارد بیشتر وقت خود را در خارج از منزل بگذراند و با آشنایان و دوستان باشد. به عقیده دوستم همسرش از بودن با هر کسی غیر از او راضی بود.

دوستم می گفت وقتی همسرم به منزل می آید از او می پرسم کجا بوده و چه می کرده و او نیز توضیحاتی می دهد، اما من آنها را باور ندارم. درواقع اعتماد میان ما از بین رفته است.

حتی گاهی وقتی می دانم با دوستانش یا بستگان در جایی جمع هستند به بهانه های گوناگون در حوالی آن محل پرسه می زنم تا شاید رفتن و آمدن او را تحت نظر داشته باشم. در طول روز چندین بار به تلفن همراهش زنگ می زنم و هر بار یکی دو سوال جزیی می پرسم، اما هیچ کدام از این کارها مرا قانع نمی کند.

با خود می گویم نکند دیگر مرا دوست ندارد؟ نکند دوستانش برایش مهم تر از زندگی مشترکمان هستند؟ نکند من به اندازه کافی خوب نیستم و صدها سوال دیگر.

در واقع رابطه میان ما روز به روز سرد و سردتر می شود و این موضوع مرا دیوانه می کند. او همسر من است و باید بیشتر به من توجه کند.

البته بهانه ای هم ندارم، زیرا به کارهای منزل و من و فرزندمان بخوبی می رسد. همیشه خوراک و پوشاک تمیز ما آماده است، اما احساس می کنم به اندازه سابق مرا دوست ندارد و می خواهد مرتب وقتش را با دیگران بگذراند.

دوستم روز به روز در حال چاق شدن است. نامرتب شده. بی حوصله و شکاک شده است. مرتب منفی بافی می کند و بدترین چیزها را در ذهن خود می پرورد.

تمام اینها نشانه هایی است بر این که او در حال خودخوری است و دچار حسادت بی مورد شده است.

این کارها و افکار نه تنها او را غمگین و بیمار می کند، بلکه موجب دوری هر چه بیشتر او از همسرش می شود.

این بی اعتمادی که میان او و همسرش ایجاد شده نه تنها سازنده نیست، بلکه چیزهای خوبی را هم که تا به حال داشته اند از بین می برد.

حالا کار به جایی رسیده که دوستم خواهان خروج از این وضعیت کشنده است و حاضر است هر کاری انجام دهد تا اوضاع و رفتار همسرش تغییر کند.

با این که من مشاور خانواده هستم و می توانم به او کمک کنم، اما تا وقتی او خودش را تغییر ندهد هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند اوضاع را بهتر کند.

آنچه باید در موارد مشابه بگویم این است که حسادت راهی مطمئن برای شکست و از بین رفتن در روابط و از دست دادن هویت افراد است.

حسادت بتدریج عزت نفس و اعتماد شما را به خود از بین می برد و زندگی تان را تباه می کند. افرادی که دچار حسادت شده اند از هیچ چیز به طور کامل احساس رضایت و لذت نمی کنند. حتی شاید بتوان گفت هیچ چیزی مخرب تر و تباه کننده تر از حسادت نیست. چرا که حسادت موجب اضطراب، خشم، تنهایی، نفرت و ترس می شود.

شاید افراد خودشان متوجه حسادتشان نباشند، اما باید با نشانه های روحی و جسمی ناشی از آن مراقب خود باشند. در عین حال هیچ کس از ارتباط با یک فرد حسود لذت نمی برد، زیرا حسادت جذابیت ها و محبت وجود فرد را از بین می برد و او را تبدیل به یک دشمن می کند. با این که کسی حسادت و ارتباط با یک فرد حسود را دوست ندارد پس چطور این همه حسود وجود دارد؟!

البته عوامل زیادی وجود دارند، اما اصلی ترین آنها شکست در روابط است و این مورد نیز عموما به ۲دلیل ایجاد می شود:

چیزی تغییر کرده و فرد به دلایلی احساس می کند که قادر به ارتباط صادقانه و راحت نیست.

یک یا هر دو طرف در رابطه در حال زورآزمایی خود از طریق نادرست بوده و خشم خود را به گونه ای بروز می دهند که موجب ناراحتی و آزار طرف مقابل شود.

در هر دو مورد نیز رابطه مملو از ترس و خشم و خیالبافی می شود. به همین دلیل نیز در چنین مواردی فرد از این که طرف مقابل دیگر علاقه ای به برقراری ارتباط با وی نداشته باشد یا این که نکند او را ترک کند، نگران است. از طرف دیگر هر حرکت و جمله و اشاره طرف مقابل را به بدترین تعبیر تفسیر می کند و تصور می کند منظور وی آزار و حتی در مواردی خیانت به اوست.

ما باید در فرصتی که به عنوان عمر به ما داده شده زندگی را زیباتر کنیم، پس:

اگر شما نیز احساس حسادت می کنید باید بکوشید خیلی صادقانه و راحت ارتباط برقرار کرده و با طرف مقابل گفتگو کنید. بکوشید سوال کردن و تصور بدترین چیزها را کنار بگذارید. طرف مقابل را آزاد بگذارید و رفتار پرخاشگرانه و دفاعی و افراطی نداشته باشید.

مهم تر این که بکوشید اینقدر تشنه اطمینان خاطر گرفتن نباشید. اگر شما آنقدر برای خودتان احترام قائل نیستید که بتوانید ترس هایتان را کنترل کنید دیگران چگونه می توانند به شما احترام بگذارند؟

در ضمن باید به خودتان یادآوری کنید که یک رابطه تنها در صورتی باارزش است که زنده و پویا باشد و این مساله نیز بدون اعتماد متقابل محقق نخواهد شد.

در ضمن احساس حسادت همواره از ضعف و ناتوانی فرد سرچشمه می گیرد و از بین بردن آن هیچ ارتباطی به طرف مقابل یا همسرتان ندارد، بلکه خودتان باید با غلبه بر احساسات منفی، این هیولا را از خانه دل خود بیرون کنید تا رابطه دوباره شاداب شود و جان بگیرد!

   
   
 
 
 
      مترجم : سحر کمالی نفر
منبع: guardian
 
 
      روزنامه جام جم ( www.jamejamonline.ir )

نويسنده: مجید | تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:حسادت یعنی شکست رابطه , | موضوع: <-CategoryName-> |

یکی از بندگان خدا
 
یکی از بندگان خدا

شب عید بود و هوا سرد و برفی پسری در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا میکرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمترازارش بدهد صورتش را چسباند بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .در نگاهش چیزی موج میزد انگاری که با نگاهش نداشته هایش رو از خدا طلب میکرد .خانمی که قصد ورود به فروشگاه کفش را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسر کرد و رفت داخل مغازه بعد از چندی در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد کفشها را به پسر داد پسر با خوشحالی پرسید :شما خدا هستید ؟نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم .
پسرکوچلو :اهان میدونستم که با خدا نسبتی دارید
نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:یکی از بندگان خدا, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان بخشش ازحضرت عیسی (ع) ---داستان دوم :عشق هرگز نمیمیرد
داستان بخشش ازحضرت عیسی (ع) 
 

 

 

حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است.  

می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد. حکایت این است: 

 مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.  

کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. 

  

شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".  

 

 مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم". 

 مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند". شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است. 

عشق هرگز نمیمیرد
 
 
سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع کرد.بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد:نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچه گربه ' رام و آرام بود.اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.برای هدیه کردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !
نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:عشق هرگز نمیمیرد, | موضوع: <-CategoryName-> |

کلینیک و مشاوره خدا
کلینیک و مشاوره خدا
 


 

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،فهمیدم که بیمارم ...............
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشانداد.
آزمایش ضربان قلبنشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود
کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.


 

به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم وآنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کردهبودم
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراترببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طولروز با من سخن می گوید نمی شنوم
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم.


 

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و
زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرفکنم.
امیدوارم خدانعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:کلینیک و مشاوره خدا, | موضوع: <-CategoryName-> |

زندگی ما
 

زندگی ما

پدر و پسر در کوه ها قدم می زدند.ناگهان پسرک زمین خورد و صدمه دید فریاد کشید ووواو... و با کمال تعجب شنید صدایی در کوهستان تکرار کرد ووواو...و. با تعجب فریاد کشید" تو کی هستی؟"

و جواب شنید" تو کی هستی؟" پسرک فریاد کشید" من تو را تحسین می کنم" صدا جواب داد "من

تو را تحسین می کنم" پسرک عصبانی شد و فریاد زد "ترسو" و جواب شنید"ترسو"

پسرک به طرف پدرش برگشت و پرسید "داره چه اتفاقی می افته؟" پدر لبخندی زد و گفت:"پسرم دقت کن" و فریاد کشید،تو یک قهرمان هستی" صدا پاسخ داد "تو یک قهرمان هستی."

پسرک شگفت زده شد اما چیزی دستگیرش نشد.پدر پاسخ داد : مردم این پدیده را اکو می نامند اما در واقع این زندگی است.هر چیزی که انجام دهی یا بگویی بسوی تو باز خواهد گشت و زندگی انعکاس کارهای ماست. اگر در دنیا بدنبال عشق باشی، در حقیقت عشق را بوجود می آوری. اگر رقابت بیشتری بخواهی، رقابت را بوجود می آوری. و این هماهنگی میان همه چیز و در همه جوانب زندگی برقرار است.تو هر چیزی را که به زندگی بدهی،زندگی همان را به تو خواهد داد.

 

زندگی تو یک اتفاق نیست،آن ها انعکاس وجود خود تو هستند 

 

نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:زندگی ما, | موضوع: <-CategoryName-> |

چند درس زندگی از یک پروفسور فلسفه
 

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: "حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان پند اموز از شیوانا
 

 

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد .

 زن خانه وقتیبسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی ازهمسرش و گفت:

" ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان

شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جایاینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگربا این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها

او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما

این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمردو اهل معرفت بودند!

 

 "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها

را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

 

"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:

راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 

 
 
روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم به همسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم را برایش می فرستم تا در محضر او کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیما از استاد بزرگ بگیرند . "
سپس شیوانا چند تن از شاگردان جدید را به محضر استاد تقلبی فرستاد . استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیوانا به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند . سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملی راه رفتن روی آب رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیوانا بود .
در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیوانا و مریدانش به لب رودخانه آمدند . شیوانا بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد و به سوی رودخانه رفت و همراه مریدانش از روی آب گذشت و آن سوی رود در کرانه ایستاد . شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به دنبال مریدان شیوانا روی آب راه رفتند و به آن سوی رودخانه رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید . 

 او هم پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد اما بلافاصله در آب فرو رفت و جریان رودخانه او را با خود برد و شاگردان هر چه تلاش کردند نتوانستند استاد تقلبی را نجات دهند .  


یکی از مریدان از شیوانا پرسید : اگر او تقلبی بود پس چرا درس ها به درستی منتقل شده بود و شاگردانش توانستند از آب رد شوند ؟!  


شیوانا پاسخ داد : " اصول معرفت مستقل از عارف کار می کند و این عارف است که باید سعی کند تا خودش را به معرفت برساند و دل به معرفت بسپارد . استاد تقلبی گمان می کرد جذابیت درس های شیوانا در خود شیواناست و همین باعث شکستش شد . حال آنکه به خاطر جذابیت مباحث معرفتی است که شیوانا دلنشین شده است . استادی که تفاوت این دو را نمی فهمد تقلبی است 

 

 

 

 
 

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.

عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"

ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!

سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!

شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند. 

 

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستانی آموزنده از شیوانا

 

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند. 

 



شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: 

" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!" 

شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد: 

" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!" 

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

ارزوی دانه و دوستان واقعی
 

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.  

گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”  

 

 اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.  

 

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

 

خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

 

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد

 

 دوستان واقعی

 

 

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

 

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"

 

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

 

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

 

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.

 

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"

 

او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

 

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

 

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

 

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

 

ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

 

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

 

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

 

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

 

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

 

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

 

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

 

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

 

امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

 

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".

 

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...

 

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.

 

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.

 

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

 

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".

 

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

 

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

 

من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...

هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

 

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.

 

"دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."

 

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز،‌ به تاریخ پیوسته. فردا، رازی است ناگشوده. اما امروز هدیه ایست از جانب خداوند که باید آنرا قدر بدانیم ...

 

 

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

هدیه ای پر از محبت (داستان پند اموز)
 

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!" 

 

 

 

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است که هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یکدیگر عشق بورزیم ...


نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!
پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آ
آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…


 

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد .
هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت : هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ...؟
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد …
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.


نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سفر زیارتی سیاحتی و همیشگی آخرت

سفر زیارتی سیاحتی و همیشگی آخرت

 

=====================================

ابتدا گذر نامه زیر را تکمیل کنید:

 

نام: انسان _ نام خانوادگی: آدمی زاد _ نام پدر: آدم _ نام مادر: حوا

لقب: اشرف مخلوقات _ نژاد: خاکی _ صادره از : دنیا

ساکن: کهکشان را شیری ؛منظومه شمسی؛زمین _ مقصد: برزخ

ساعت حرکت و پرواز: هر وقت خدا صلاح بداند _ مکان: بهشت اگر نشد جهنم

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وسایل مورد نیاز :

1- دو متر پارچه سفید 2- عمل نیک 3- انجام واجبات و ترک محرمات 4- امر به معروف و نهی از منکر 5- دعای والدین و مومنین

6- نماز اول وقت 7- ولایت ائمه اطهار 8- اعمال صالح ،تقوا،ایمان

توجه:

1-خواهشمند است جهت رفاه خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمائید.

2-از آوردن ثروت،مقام،منزل،ماشین،حتی داخل فرودگاه جداً خودداری نمائید.

3- حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضیح دهید تا از آوردن دسته گلهای سنگین،سنگ قبر گران و تجملاتی و نیز مراسم های پرخرج و غیره

خودداری نمائید.

4-جهت یادگاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندان و امور فقرا و مستضعفین مشخص نمائید.

5- از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس،غیبت،تهمت و غیره خودداری نمائید.

 

(( برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر(ص)مراجعه نمائید))

تماس و مشاوره بصورت شبانه روزی- رایگان، مستقیم و بدون وقت قبلی می باشد

در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی بر خوردید با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید:

186سوره بقره-45سوره نساء-129 سوره توبه-55سوره اعراف-2و3سوره الطلاق

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امیدواریم سفر آسوده ای در پیش داشته باشید .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سرپرست کاروان حضرت عزرائیل

نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
 


گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

خدایا کمکم کن

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

 

نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان‌های قرآنی: موریانه و سلیمان
داستان‌های قرآنی: موریانه و سلیمان

 

خبرهایی از ارتباط جن با انسان می‌شنیدیم.هر چند عقل موریانه بسیار کوچک است، ولی می‌فهمیدیم که جن، سلاحی در دست انسان است. خداوند، جن را به تسخیر حضرت سلیمان‌‌(ع) درآورد همان‌گونه که سربازان و نوکران را زیر فرمان او درآورده بود. آنان به ژرفای دریاها و اوج آسمان‌ها می‌رفتند و هر آن چه سلیمان می‌خواست، انجام می‌دادند. خانه و کاخ‌ می‌ساختند و راه‌ها را آباد می‌کردند. این رابطه بدین صورت، تنها در زمان سلیمان (ع) رخ داد و بر‌خلاف عادت و قانون قدیمی بود که جن‌ها را از انسان جدا می‌ساخت.

این معجزه‌ی سلیمان (ع)، نشانه‌ای از نشانه‌های پیامبری‌اش بود. مردم آن چه را که جن‌ها انجام می‌دادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، می‌دیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکم‌تر می‌شد و قدرت او را بیشتر درک می‌کردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیال‌بافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان‌ می‌گفتند: جن علم غیب دارد.

من به عنوان یک موریانه نمی‌دانم چه کسی این شایعه‌ی خنده‌دار و مسخره را پخش کرده است؟ نمی‌دانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من می‌دانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همه‌ی این سادگی و کوچکی‌ام که فوتی مرا از جا می‌کند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون این‌که خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… .

کمی به عقب‌تر برمی گردیم تا ماجرا روشن‌تر شود:

سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوب‌های گران‌بها ساخته و با شمش‌های طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان می‌دانستیم.

ما موریانه‌ها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را می‌کنیم و لانه‌هایی می‌سازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویه‌ی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین می‌کنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونل‌های دیگر به تونل بالاتر می‌پیوندند.با لعاب خود، دیواره‌های خاک و ماسه را سفت می‌کنیم.

پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم می‌گذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار می‌پردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر می‌شوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگ‌ترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچه‌ها حمله می‌کنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیش‌تاز دیگر سربازان می‌شوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّه‌ای لزج از آن ترشح می‌شود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب می‌شود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج می‌کنیم. در معده‌ی ما باکتری‌هایی وجود دارد که می‌تواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.

ما یک بار در سال مهاجرت می‌کنیم (البته یک بار در عمر). دسته‌ی بزرگی از نرها و ماده‌ها به دنبال لانه‌ای جدید، با یکدیگر به پرواز در می‌آیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان می‌خورند یا در اثر عواملی دیگر می‌میرند. تنها یک نر و ماده نجات می‌یابند و لانه‌ی جدیدی حفر می‌کنند. پس از آن ، بال‌هایشان می‌افتد؛ زیرا دیگر فایده‌ای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج می‌کنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری می‌کند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت می‌کند.

به همراه هزاران موریانه‌ی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بال‌هایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر می‌کنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان‌(ع) افتادم که در آن عبادت می‌کند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشه‌های ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیواره‌ها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان‌(ع) از طلا بود.

سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانه‌ی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جن‌ها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر تو‌ای پیامبر خدا،‌ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت می‌خواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا می‌روم.

سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم‌…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیک‌تر شدم. به چهره‌ی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمی‌زد و گوشه‌ای‌از زمین را می‌نگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیک‌تر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟

سلیمان‌(ع) باز پاسخی نداد. نزدیک‌تر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….

شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان‌(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لب‌هایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی می‌رفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.

سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!

در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان‌(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و بر‌زمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.

جن‌ها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جن‌ها از زیر سلطه‌ی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان‌(ع) مدت‌های طولانی بود که مرده است، ولی جن‌ها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار می‌کردند. مرگ او غیب بود و جن‌ها از آن آگاه نبودند.

فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُ‌الأَرضِ تَأکُلُ‌مِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1

و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدت‌های طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جن‌ها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمی‌ماندند (و از اعمال شاقه‌ای که به اجبار انجام می‌دادند، همان‌دم که سلیمان مرد، دست می‌کشیدند).

آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم.

نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:داستان‌های قرآنی: موریانه و سلیمان, | موضوع: <-CategoryName-> |

خواص و تاثیر اسماَ الهی

 

خواص و تاثیر اسماَ الهی

اَللهُ : نام ذاتیست مجتمع همه صفات کمال که از حیث استحقاق سزاوار پرستش و حمد باشد ، پس الله هر گاه گفته شود ، گویا اسماء حسنی همه گفته شده و آنرا لفظ جلاله گویند مأخوذ از اله یا له به معنی درخشندگی و او را اسم اعظم گویند . به چند وجه : ۱ – هر یک از حروف وی حذف کنند ، معنی وی برقرار است . ۲ – مشهورترین اسماء است . ۳ – بر همه اسماء مقدم است . ۴ – مختص به کلمه توحید و شهادتین است . ۵ – از همه اسماء بیشتر است چه در قرآن ۲۷۰۸ جا مذکور است . در هر یک از صبح و عصر و ثلث آخر شب به عددش خوانده شود ، جهت برآمدن مطالب است . امام صادق علیه السلام فرمود: هر کس ده (۱۰) بار« یاللهُ» بگوید باو گفته شود حاجت تات

الواحِدُ : یعنی یگانه است… امام رضا علیه السلام فرمود:(در شرح الاسماء) هر که را مرض صعب بود ، ورد کند وهر روز صدویک نوبت  بگوید:« یا واحِدُ» از آن بیماری صحّت یابد .


الاَحَدُ : به معنی واحد است در اشتمال بر نفی اجزا . یعنی یگانه در یگانگی و بی همتائی در ذات خویش . علی علیه السلام فرمود: او یکیست که در چیزها برای او مانندی و همتائی نیست . خواندن این در همه وقت ۱۳ بار برای تخلیص فایده عظیم دارد . ۱۰۰۰ بار در خلوت گفتن چنان ظاهر شود که ملائکه با وی همراهند .


الصَّمَدُ : چون در غیر خدا استعمال شود به معنی میان پر بودن است اما در مورد خدا به سه معنی اطلاق می شود : ۱- سید و بزرگ . ۲- قصد کرده شده در حوائج و پناه در همه امور . ۳- ذاتی که با ذات همه اشیا مغایر باشد . خداوند معبود و پناه همه دردمندان در همه حال است . در حین نزول بلا و احتیاج و برهم خوردگی کارها خواندنش مجربست و بسیار گفتنش برای رفع جوع و گرسنگی نافعست . امام رضا علیه السلام فرمود: هر که در خلوت بسیار گوید در انجمن او را از هیچکس بیم نبود .


الاَوَّلُ : دو معنی دارد : ۱- سبقت دارنده بر همه اشیا . ۲- ابتدا کننده در خلق اشیا که قبل از وجود هر شیئی بوده است و او را ابتدایی که منتهی به مدت شود نبوده است و به معنی مبدئ است . جهت یمن در شروع کردن کارها و پیش نهاد هرچیزی خواندنش مؤثر است . چون انگشت سبابه بر شکم حامله گذارند و «یا مبدئ» گویند ، حمل سقط نشود . امام رضا علیه السلام فرمود جهت غایب یا هر کار صعب که باشد چهل شب جمعه هر شب هزار بار بگوید غائب حاضر گردد و جمله حاجات او حاصل شود .

الاخِرُ : همیشه باشد بی وهم وزوال و آن بمعنی مقابل اوّل است و بعد از فنای چیزها باقی است . برای دوام و اتمام کارها مداومت آن بسیار سودمند است . بسیار گفتن اخر و معزّ و مذلّ برای غلبه برخصم و هیبت بین مردم نافع است . هر کس از ظالمی ترسد ، ۷۵ بار «یا مذلّ» گوید و به سجده رود ، شر وی از او دفع شود .

السَّمیعُ : چهار معنی دارد : ۱- شنونده هر رازی از پست وبلند وپنهان وآشکار که یکسان باشد نزد او سخن یا سکوت خلق . ۲- قبول کننده و اجابت نماینده دعای داعیان ، چنانکه سمعَ اللهُ لِمَن حَمِدَه و این اخص از معنی اول است . ۳- دانا به مسموعات از اصوات و حروف و ترکیب کلمات خواه به ظهور آیند خواه نیایند . ۴- عالم به هر معلوم اعم از اصوات و کلمات . ۱۸۰ بار بخوانند به ظرف چینی که این کلمه را بر آن به مشک و زعفران نوشته و به روغن کل شیشه به گوش کران چکانند شفا یابد . مداومتش برای اجابت دعا مجربست . رسول خدا (ص) فرمود: هرکه هر صباح سه نوبت بگوید:« بِسمِ اللهِ الَّذی لا یَضُرُّ مَعَ اسمِه شیئَ فِی اَلاَرضِِ وَ لا فِی السَّماءِ وَهُوَ السَّمیعُ العَلیم» وبرهر دو کف دست دمد وبروی خود فروآورد در آنروز به هیچ بلا وزحمت مبتلا نشود و اگر در شب به این ورد قیام نماید در آنشب از نکبات محفوظ و سالم ماند . امام حضرت رضا علیه السلام فرمود: هر که هر روز پیش از آنکه سخن دنیا گوید بعد از ادای نماز صبح هفت نوبت بگوید:«فَسَیَکفیکَهُمُ اللهُ وَهُوَ السَّمیعُ العَلیم» خداوند تعالی از برکت این کلمات قرآنی جمله مهمات او را در آنروز کفایت

البَصیرُ : یعنی بینا و مطلع بر چیزهای پنهانی وآشکارا بدون آلت بصر . برای بینائی امر دنیا وآخرت ودفع رَمَد وشبکوری وبیماریهای چشم و رفع قساوت دل و رفع مبهوتی مداومت نمایند .


القَََدیرُ : بمعنای قادر و مشتق از قدرت وغلبه است بر هر مقدوری و تمکّن تام است بر هر چیزی به گونه ای که امتناع از فرمان او هیچکس را ممکن نباشد و بیرون رفتن از تحت تصرف و قدرت او محال باشد ، و دیگر توانایی بر هرامری و هر چیزی بدون مدد و معاونت دیگری . به جهت تقویت دل و تسلط بر امور و اندازه قرار دادن هر چیزی مجربست . امام معصوم فرموده اند: هر که در وقت وضو ساختن بر هرعضوی سه (۳) بار بگوید« یا قادِر»برخصمان غا لب آید اگرچه ضعیف بود .


القاهِرُ : یعنی مقهورکننده وقهّار . قهّار صیغه مبالغه آن است . بمعنی شکننده کردن هرگردن کشی باا نواع رنج وخواری . به هر صورت تفوّق دارنده بر هر چیزی و تسلط بر جبابره و قرار دهنده فرمان بر هر احدی به موت ، که هیچ آفریده را طاقت امتناع از فرمان او نیست . جهت غلبه و تفوّق بر همگنان به دنبال هر نماز ۳۰۶ بار بگویند . چون برابر ظالمی آیِه «هُوَ القاهِرُ فَوقَ عبادِه» را تا آخر بخوانند ، از وی متضرر نشوند . بسیار گفتن این اسم و «یا قَهّار» حب دنیا را از دل بردارد . در محاق ماه آخر شب گویند «یا قاهِرُ یا قَهّارُ یاذاالبَطشِ الشَدید انتَ الذی لایُطاقُ اِنتِقامُهُ» و نفرین بر دشمن کند فنا شود . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر کس که بسیار گوید این اسم « یا قََهّار» را خدای تعالی غم ورنج وزحمت دنیا از دل وی بردارد وبر نفس خود غا لب آید وهر که میان فرض و سنت نماز جمعه بر نیت قهر دشمن صد (۱۰۰) بار بخواند خصمان وی مقهور شوند وصفای باطن او را حاصل آید و در معنی بردل او گشاده گردد .


العَلِیُّ : یعنی صاحب سلطنت بر همه چیزها ومنزه بودن از صفات خلق . امام حضرت رضا علیه السلام فرموده اند: هر که این نام بسیار گوید و بدان مداومت نماید قدرش بلند گردد و اگر غریب بخواند و بر این اسم مداومت نماید با آبروی بوطن خویش باز رسد. [علی اعظم است واسم اعظم علیّ است، العلم عندالله] .


الاَعلی : بمعنای غالب و برتر از آنچه به تصّور آید کقوله تعالی لا تَخَف انّکَ انتَ الاعلی . با خود داشتن الاعلی به سبب مقبول شدن در طبایع وخواندن آن فایده بزرگ دارد .


او ازلی است نه چون بقای بهشت و دوزخ چون بقای آنها ابدیست امّا ازلی نیست و فرق میان ازل وابد آنکه ازل پاینده و دائم بالذاتست بعنوان وجوب و ابد پاینده و دائم بالغرض اعم از وجود امکانی یا وجود وجوبی . این نامی است که اهل بهشت از برکتش از هول قیامت ایمن و به بهشت درآیند . جهت طول عمر و استحکام بنا و اولاد مداومتش نفع عظیم دارد . امام رضا  علیه السلام فرمود:هر که هر شب صد بار بگوید عمل او مقبول گردد.


البَدیعُ : مبدع و فعیل به معنای مفعَل است یعنی از نو آفریننده هر چیزی به سابقه نهج اصلی ، از غیر اندازه که پیشتر ملاحظه کرده باشد کقوله تعالی قل ما کنت بدعا من الرّسل . نجات حضرت یوسف از چاه وزندان ورسیدن به مقام از این نام است . این اسم شریف جهت درست آمدن کارها و اکثر امور خواندنش نافع است . امام رضا علیه السلام فرمود: هر که در وقت دعا هفتاد بار بگوید دعای وی مستجاب شود.

البارئُ : به معنی خالق است یعنی آفریننده هر چیزی به صفتی وخاصیّتی . بَرَء به معنی خلق آمده لهذا خلایق را بریّه گویند و قوله «بارئ النّسَم وَ هُوَ الذی خَلَقَ الخلق» . در حالت اضافه با همزه خوانده شود چون توبوا الی بارئکم و بدون اضافه گاهی به همزه و گاهی به یا خوانده شود . جهت خلاصی از تنهایی و پیدا شدن فرزند و نتایج حیوانات مداومت بر این اسم فایده عظیم دارد . امام رضا علیه السلام فرمود: هر که هر جمعه صد (۱۰۰) بار بگوید این اسم را حقتعالی در قبر او را تنها نگذارد و مونسی فرستد.


الاَکرَمُ : یعنی کریم تر و گرامیتر و گرامی ترین موجود که چیزی و شخصی ارجمند تر و گرامی تر و جوانمرد تر از او نیست زیرا او اکرم الاکرمین یا ارجمندترین ارجمندان است . برای گرامی بودن مداومت شود .


الظّاهِرُ: دو معنی دارد : ۱- خدا ظاهر است بآیات و حجتهای باهره و براهین نیّره و شواهد وعلامات که آنها را آشکار فرموده از شواهد قدرت و آثار حکمت که دلالت صریح بر ثبوت ربوبیّت و صحت وحدانیت او می کند و این معنی را می رساند که نیست موجودی جز او «و فی کلّ شیء له آیة تدلّ علی انّه واحِد» . ۲- خدا ظاهر است یعنی غالب است بر آنچه می خواهد . مأخوذ از ظهر که به معنی پشت و پناه است . برای غلبه بر دشمن و قوّت کمر و پیشرفت کارها مداومت بر این اسم شریف نافع است . اگر معنی اوّل را قصد کنند ، مداومتش جهت پیدا شدن گمشده و ردّ ضالّه و اطلاع بر احوال خفیه مجربست . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که بعد از طلوع آفتاب هزار بار بگوید ایزد تعالی او را از نابینائی نگاه دارد و اگر امید ظهور مخفیات دارد ایام بیض روزه دارد و هر روز ۱۰۰۰ بار بگوید تا در خواب یا در بیداری او را از آن امر نشان دهند .


الباطِنُ : دو معنی دارد : ۱- یعنی پوشیده و پنهان است ذات او از دریافت ابصار و اوهام و افکار . این معنی با آنچه در«الظّاهِرُ» گفته شده ، منافات ندارد چه او سبحانه آشکار است بدلایل و بآیات و مخفی است از ادراک اوهام . محجوبست بذات و مرئی و محسوس است بآیات . فهو الباطن بلا حجاب و الظّاهر بلا اقتراب . ۲- او سبحانه باطن است بر هر چیزی ، یعنی خبیر و مطلع است بر باطن امور و از سرایر و ضمایر خلق غافل نیست . جهت مخفی بودن اسرار یا مطلع شدن بر ضمائر و اخبار بخوانند . امام رضا علیه السلام فرموده اند:هر که امانتی جائی می سپارد یا دفینه می نهد این نام بوفق باین روش درمربع نهاده (در جوف) امانت بنهد ازدست دزد سالم ماند و دست غیری بآن نرسد وهیچکس برآن مطلع نگردد ، از برکت این لوح:


الحیّ : یعنی زنده و پاینده از ذات خویش که محتاج نیست به حیاتی یا سببی که با آن زندگی کند و فوت و فنا به او راه نیابد . دارای علم و قدرت ذاتی است و حیّ به این معنی منحصر به ذات احدیت است و غیر او را نشاید . مداومت به «یا حیّ » خصوصاً هیجده (۱۸) بار در پس هر نماز باعث طول عمر و رفع مرگ مفاجات و توسعه معاش است و چون صاحب رَمَد نوزده (۱۹) بار بخواند شفا یابد و گفتن« یا حیّ یا قیوم» جهت زیادی معاش اثر بزرگی دارد.


الحَکیمُ : یعنی محکم کار و گذارنده هر چیزی به موقع خود . معنی احکام در اینجا شدّت تدبیر و حسن تصویر و تقدیر است به نحوی که فعل قبیح از وی صادر نشود و کسی را مجال اعتراض بر وی نباشد و به قولی حکیم به معنی علیم یعنی دانا که علم او محیط به همه معلومات باشد چه مراد از آیه «یؤتی الحکمة من یشآء» علم است . مداومتش جهت درست آمدن کارها و دانستن مجهولات مجربست . امام رضا علیه السلام فرموده اند هر که جهت آسانی هر دشواری این نام بسیار گوید آن کار آسان گردد.امام رضا علیه السلام فرموده: هر که این آیات بخواند و ثواب آنها را به روح والدین بخشد ایشان را هیچ حقّی در گردن آن فرزندان نماند وآیات کریمه این است: «بسم الله الرَحمنِ الرَحیم فلله الحَمدُ رَبِّ السَّمواتِ و رَبّ الاَرضِ رَبِّ العالَمینَ وَ لَهُ الکبر یاءُ فِی السَّمواتِ وَ الاَرضِ وهُوالعزیز الحکیم فلله الحَمدُ رَبِّ السّمواتِ وَ رَبّ الارض رَبّ العالمین وله العظمة فِی السَّمواتِ والارض وهوالعزیز الحکیم فلله الحمد رب السّمواتِ وَ رَبّ الارض رَبّ العالمین وَ لَهُ الفَضلُ فِی السّمواتِ وَ الارض وهو العزیز الحکیم فلله الحمد ربّ السّمواتِ وَ رَبّ الارض رَبّ العالمین وله النّور فی السّمواتِ والارضِ وهو العزیز الحکیم فلله الحَمدُ رَبِّ السّمواتِ وَ رَبّ الارض رَبّ العالمین و له الملک فی السموات والارض وهو العزیزالحکیم» ودر روایت مفصلی از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم برای اداء دین وجلب متاع دنیا ورفع ضرر دشمنان وهمسایه بد وحکام امرتان فرمودند . حکم بدون یا نیز نام خداست به معنی داور و وکیل است .


العَلیمُ : با عالم و علّام به یک معنی است . یعنی خدا دانا در ازل بر همه بود و نهان از نیک وبد تا ابد است و دانای بنفسه که می داند سرایر و ضمایر خلق را و از وی مثقال ذرّه ای پنهان نیست و اشیاء را قبل از احداث اشیاء به علم ذاتی حضوری که تغییر نیابد و کم و زیاد نگردد دانسته است . نه چون علم بندگان که به هم رسد بعد از نبودن و زیاد و کم گردد و این دلیل است بر اینکه ذات او مغایر است با ذات بندگان ، و نتوان گفت که او عالم به علم است که علم او ذاتیست . مداومت بر این نام ، جهت توفیق کسب علم نفع عظیم دارد . امام رضا علیه السلام می فرماید: هر که این اسم را در دل خود بسیار گذراند از علم لدُنّی بهره مند گردد و اگر خواهد که از امر پنهان آگاه شود سه (۳) شب متعاقب وضو سازد و دو رکعت نماز بگذارد و بعد از نماز صد وپنجاه (۱۵۰) نوبت  بخواند این اسم را با وضو، صلوات بگوید تا در خواب شود از عا لم غیب آن امر بدو نمایند…. هر کس بعد از نماز ده (۱۰) بار بگوید بر پنهانیها آگاه شود.

الحَلیمُ : یعنی برد بار که در کیفر بندگان شتاب نمی کند و جهل جاهل ، غضب غضب کننده و عصیان معصیت کننده او را متغیّر نمی سازد . جهت وقوف بر اسرار غیب ، ایجاد آرامش در دل و حفظ از بلیّات مداومت این نام ، نافع است . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که برای فرو کشتن آتش غضب پادشاه صد (۱۰۰) بار بگوید«یا الحَلیمُ» خشم سلطان بحلم مبدّل گردد . اگر در وقت آب دادن کشت وجهت برکت زراعت این اسم را در کاغذ بنویسد و برآن آب بشوید آب به هر زمین که رسد درآن برکت زیادت شود واز حاصل متمتّع گردد و آن مزرعه از آفت سالم ماند.


الحَفیظُ : یعنی نگاه دارنده هر چیزی از آنچه آفت او بود . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که به عدد این اسم که نهصد و نود و هشت (۹۹۸) است مکرر در روز جمعه بعد از نماز بنویسد بخط باریک و طومار کند و بر بازو بندد از وسوسه شیطان و خوف سلطان و بیم سباع و مار و عقرب وخیالات فاسده در امان حق تعالی بوده باشد.

الحَقُّ : سه معنی دارد : ۱- سزاوار هر نیکی ، کقوله «لقد حقّ القول» . ۲- متحقق الوجود یعنی خدای هست و هستی او بدرستی و سزاوار به خدائی چنانکه گویند: «الجنّة حق و النّار حق» . ۳- متحقّق یعنی حق کننده حق ، مراد آنکه او عبادت خود را حق گردانیده و عبادت غیر خود را باطل ، کقوله «ذلک بانّ الله هوَ الحق و انّ ما یدعون من دونه هو الباطل» . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که نیم شب برخیزد و وضو سازد و دو رکعت نماز بگذارد و دستهای خود را بسوی آسمان بردارد و صد (۱۰۰) بار بگوید« یا حقّ» و برآن مداومت نماید دل او نورانی گردد و به صفای باطن وجلای قلب بجائی رسد که ضمیرالناس بروی منکشف گردد . در بحر الغرائب است که یوسف به برکت این نام به یعقوب واصل گشت.

الحَسیبُ : سه معنی دارد: ۱- احصا کننده و شمارنده دانا و دانشمند کقوله: «بکلّ شیء حسیبباً» . ۲- محاسب یعنی به حساب رسنده و حساب کننده کقوله: «کفی بنفسک الیوم علیک حسیباً» . ۳- کفایت کننده کقوله: «حسبک الله و من اتّبعک من المؤمنین» . جهت درست آمدن محاسبات و فیصل یافتن امور به هم ریخته بخوانند . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که ازجهت دفع دشمن قوی ورد کند هر روز هشتاد (۸۰) نوبت بگوید ، از روز پنجشنبه ابتدا کند خلاص شود از شرّ او . در راهنمای بهشت آمده هر کس هفت(۷) هفته هر روزی هفتاد (۷۰) بار بگوید« حسبی الله الحسیب» بمطلب رسد .]

الحَمیدُ : فعیل به معنی مفعولست یعنی حمد کرده شده و مستحقّ حمد به سبب افعال حسنه . خدای ستوده بذات خویش به سبب ذکر و ستایش و پرستش بندگان و پنداشت هر بدگمان . خواندن این اسم به جهت مشهور شدن به ثنا و نیکی مجرّبست . امام رضا علیه السلام فرموده اند: جهت دفع سفاهت خود یا دیگری یا رفع فحاشی بنویسد و هر بار که نویسد بر ظرفی که آب می خورد اندازد و از آن آب می آشامد آن فعل وقول از وی برود.


الحَفیُّ : به دو معنی است: ۱- عالم و دانا و مأخوذ از حفی به معنی احاطه است و منه قوله تعالی «یسئلونک کانّک حفیٌ عنها ای محیط علمک بمجیئها» . ۲- به معنی لطیف آمده یعنی مهربان که نیکی وی به تو می رسد ، مثل قول حق «اِنَّه کان بی حفیّا» . برای وقوف بر ضمائر و میل دلها مداومت آن نافع است .

الرّبّ : نزد جمع اسم اعظم است زیرا که جمله دعائیه مصدّر به لفظ ربّنا شده و در۳۱ مکان از قرآن آمده زیرا دعاها بیشتر به این اسم شروع می شود و به آن خداوند وعده اجابت می دهد که «ادعوا ربّکم فاستجاب لهم ربّهم» . به ۱۲ معنی آمده: ۱- جمع کننده . ۲- مدبّر . ۳- اصلاح کننده . ۴- مالک . ۵- همراه و رفیق . ۶- سیّد . ۷- ثابت . ۸- دائم . ۹- خالق . ۱۰- تحویل کننده . ۱۱- الهام کننده . ۱۲- تربیت کننده . جهت حفظ اولاد و مطالب ورد کردن این اسم شریف مجرّبست . در کتاب کافی آمده است که اسمعیل فرزند امام صادق علیه السلام بیمار شد حضرت به او فرمود: ده (۱۰) بار« یا ربّ» بگو زیرا هر کس آنرا بگوید ندا میشود لَبَّیک حاجت تو چیست؟


الرّحمنُ : صاحب رحمت شامله در روزی دادن و ایصال نفع بر کل خلایق از مومن و کافر و غیره . معنیش عام امّا لفظش خاص است که غیر خدا به این نام نامیده نشود . صفت خاص است به معنی عام . یعنی بخشاینده جمیع مخلوقات . جهت ایجاد رحمت (که ابتدایش رقّت قلب و غایتش ایصال نعمت و نفع است) و دفع بأس خواندنش نافع است . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هرکس بعد از هر نماز (۲۹۸) بار بگوید جمله مخلوقات او را دوست دارند و دشمنان بر وی مهربان گردند . گفتن «یا الرّحمن» هر روز (۱۰۰) بار بعد از هر نماز سختی و فراموشی را دل ببرد .


الرّحیمُ : یعنی صاحب رحمت خاصه و مهربان بر بندگان مومن در دنیا وآخرت و نه به کافران . چنانکه فرموده : کان بالمؤمنین رحیما . هر کس هر صبح (۹۰) بار بگوید خلائق با او مهربان شوند . هر کس هر روز (۱۰۰) بار بگوید مشفق و مهربان گردد . منقولست که چون مهمّی پیش آید که عاجز شوی روز جمعه بعد از اداء عصر تا حین غروب لفظ الله و الرّحمن و الرّحیم را به طریق ندا گفته و سر به سجده آورده و مطلب بخواهد . گفتن «یا الله» آنقدر که نفس منقطع شود و «یا الرّحمن» و «یا الرّحیم» نیز به دستور و بعد صلوات فرستادن برای مطالب مجرّبست .


الذاّریُ : یعنی پدید آورنده بمعنای خالق است . بعد از نصف شب با خضوع و خشوع در گوشه خانه ایستاده (۷۰) بار بگوید: «یا ذارِئُ یا مَعید رُدَّ عَلَیَّ فلانا» در آن هفته البته خبر غائب برسد .


الرّزّاقُ : یعنی روزی دهنده و متکفّل روزی هر روزی خواری از برّ ، فاجر ، قوی ، ضعیف ، کوچک ، بزرگ ، مؤمن ، کافر و غیرذلک بدان قدر که غایت او باشد . مراد از رزق کلیه اموری است که از آن منتفع توان شد ، شامل : خوراک ، پوشاک ، آشامیدنی ، مسکن ، تنفّس ، همسر و … . زیاد گفتن «یا الرّزّاق» برای وسعت رزق و سرعت به هم رسیدن آن نافع است . هر کس هر صبح پیش از نماز صبح در چهار زاویه خانه خود درهر زاویه ده (۱۰) بار«یا الرزاق» گوید واز دست راست شروع کند و بطرف قبله رود از فقر برآید .۳۲]

الرّقیبُ : صاحب اختیار همه کس و دیده بان و نگاه دارنده همه کس و همه چیز در همه حال . مداومت بر این اسم غفلت را از دل زایل کند . جهت خاطر جمعی خواندنش مفید است . هفت بار بر مال و عیال خوانند از همه افات محفوظ ماند . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که را دشمنی قوی باشد (۷) بار بخواند از شر او ایمن شود .


الرّؤفُ : مهربان بمعنی رحیم است چه رأفت و رحمت مترادفند . بقولی رأفت اخصّ از رحمت و ابلغ از رحمت است . یعنی خدای بخشاینده و مهربان بر خلقان و نماینده راه فلاح و نجات به اهل فساد و طغیان بیواسطه است . بسیار گفتن این نام سختی را از دل ببرد . در بحر الغرائب امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که خواهد که مظلومی را از حبس ظالمی برهاند ده (۱۰) بار این اسم را بگوید در برابر وی آن ظالم شفاعت او را در حق آن مظلوم قبول کند و او را به وی بخشد . حضرت رسول صلی الله علیه و آله در وقت دشواری این دو اسم را بسیار میخواند:« یا رَؤفُ یا رَحیم» . هر کس بسیار «یا الحلیمُ» ، «یا الرّؤف » ، «یا المنّان» گوید و نزد ظالمی رود برای وی ذلیل شود و هر کس «یا الرّؤف » بسیار گوید از هر خوفی ایمن گردد .


الرّائیُ : یعنی بیننده و داننده مأخوذ از رؤیت بمعنی نظر کردن ، بمعنی علم هم آمده است کفوله تعالی ام تر کیف  فعل ربّک بعاد… . مداومت« یا رائیُ یا رافع» سبب شأن ورفعت است .


السّلامُ : دو معنی دارد : ۱- سالم بودن از هر نقصی که خلایق را عارض می شود از انتقال و زوال و مرض و فوت و فنا . پس بمعنی سالم و مصدر برای مبالغه است . ۲- بمعنی مسلم یعنی سلامتی دهنده به خلق زیرا که سلامتی از قبل او ناشی می شود و دارالسّلام نیز محتملست که اضافه به جناب او باشد یعنی خانه خدایی که مسمّی به سلام است . امام هشتم علیه السلام فرموده اند : هر که یکصد وسی و یک (۱۳۱) نوبت بر سر بیمار خواند به نیّت صحّت آن بیمار از رنج خلاص شود و اگر سیصد وهیجده (۳۱۸) نوبت بر شربتی خواند و به دشمن دهد تا بخورد مهربان گردد . هر روز ۱۱۱ بار خواندن خدا دل او را از بیماری در امان دارد . برای شفای هر علتی خواندن این اسم مجرّبست .


المؤمِنُ : سه معنی دارد :۱- تصدیق کننده یعنی راست کننده وعده خود که به اهل ایمان داده و یا راست کننده ظنّی که بنده به او دارد و به این معنی است قول برادران یوسف و ما انت بمؤمن لنا .۲- ایمنی دهنده بندگان از ظلم و ایمن گرداننده ایشان از عذاب . یعنی خداوند کسی را که اطاعت کننده اوست از عذاب ایمن می کند . ۳- به معنی محقّق یعنی ظاهر گرداننده و حدانیت خود به دلایل و آیات نزد خلق و شناساننده خود بخلق . جهت امان یافتن از شر جن و انس وسایر مکروهات مفید است . امام رضا علیه السلام فرموده اند : هر که این اسم را بر نقره نقش کند و دایم با طهارت نگاه دارد از شر شیطان ایمن گردد و دشمنان بروی ظفر نیابند و ایمان به سلامت برد .


المُهَیمِنُ : سه معنی دارد : ۱- شاهد و آگاه بر احوال خلایق از پنهان و آشکار . ۲- خبر گیرنده و محافظت کننده ایشان . ۳- امین ، به معانی که در المؤمن گفته شده و مأخذ اشتقاقش امین است پس اصلش مؤمن بوده که قلب شده است همزه ان بها از راه قرب مخرج  . امام رضا علیه السلام فرمود: هر کس بعد از غسل صد (۱۰۰) نوبت بگوید ، صفای ظاهر و باطن یابد و بر باطنها مشرف گردد .


العزیزُ : یعنی غالب و غیر عاجز که مانعی نباشد وی را از آنچه اراده نماید و ارجمند و بزرگوار  و منزه از سود و زیان و کفر و ایمان . پادشاها ن را عزیز گویند از راه غلبه که بر رعیت دارند و به این معنی است قول برادران یوسف که یاایها العزیز . امام هشتم علیه السلام فرموده اند: هر که هر روز چهل و یک (۴۱) نوبت بعد از نماز بامداد بگوید محتاج به خلق نگردد و هر که ورد سازد و دائم بگوید در میان مردم عزیز و مکرّم گردد . گفتن آن ۹۹ بار برای آگاهی از اسرار علم کیمیا و سیمیا نافعست . هر کس هر روز بعد از طلوع فجر ۴۰ بار بگوید از شر شیطان ایمن بود و دولت بسیار یابد . خواندن آن برای هر درد نافع است .


الجبّارُ : دو معنی دارد : ۱- تدارک کننده فقر فقیران بغنا و توانگری و کمر شکستگان به دفع ستم از ایشان و بر این معنی وضوی جبیره است که در موضع  زخم و شکست اعضای وضو انجام می شود . ۲- برپادارنده خلق خود به آنچه فرماید و آنچه تقدیر کند خواه راضی باشند و خواه نباشند و بر این معنی است حدیث لا جبر و لا تفویض . در راهنمای بهشت  امام رضا علیه السلام فرموده اند: که به این نام هر مظلومی از ظلم ظالم محفوظ ماند…. و هرگاه بعد از مستحبات عشر ۲۱ بار بگوید از شر شیطان ایمن بود . خواندن آن برای هر درد نافع است  .


المُتِکَبِّرُ : دو معنی دارد : ۱- یعنی ظاهر کننده بزرگواری خود به برهان قاطع براهل آسمانها وزمینها و بزرگواری که بزرگی اختصاص تمام به ذات اقدس او دارد و غیر اورا نشاید  که خود را شریک و مستحق آن داند زیرا که موصوف به این صفت آنکسی باشد که محتاج به هیچ کس نباشد و هر موجودی محتاج به وی باشد و این معنی در غیر او سبحانه یافت نشود بنابراین گفته اند که این اسم شریف از جمله اسماء خاصه است و کسی که خود را موصوف به این صفت داند مشرک است چه خود را با خدا شریک و سهیم دانسته است در وصفی که مر خدا را نشاید و در حدیث آمده است که لایدخل الجنة من کان فی قلبه مثقال ذرة من خردل من الکبر  و گفته اند که بهترین صفات است در ذات خدا و بدترین اوصاف است در غیر خدا . مکر در مقابل کبر متکبران که در آن صورت به اعتبار آنکه بر هم شکننده کبر ایشان است خوشایند است چنانکه فقره التکبر مع المتکبر عباده یاد از آن می دهد  . ۲- خود را بزرگتر دانستن از هر کس که منازعه نماید با او در عظمت و تصغیر گردانیدن او به هر صورت ماخذ از کبریاست که از لوازم خداوندی است . جهت رفعت و عظمت و شأن و شکوت میان خلق مداومت نمایند . امام رضا علیه السلام فرموده اند و عامه هم در این قول متفق اند که: هر که در بستر خواب پیش از صحبت با حلال خود ده (۱۰) بار این اسم بگوید خداوند سبحانه و تعالی او را فرزندی صالح کرامت فرماید .


السَیِِّدُ : . دو معنی دارد : ۱- پادشاه و بزرگی که پیروی او واجبست و مالک و صاحبی که اختیار وجود هر موجودی در تصرّف اوست . چنانچه رسول خدا صلی الله علیه و آله علی مرتضی علیه السلام را سیّد عرب گفت ، پرسیدند که سیّد کیست فرمود : من افترضت طاعته کما افترضت طاعتی . ۲- مالک که وجود هر موجودی درید تصرّف او باشد و لازمه این تام است سه چیز را : ۱- بذل طعام . ۲- دور گردانیدن اذیّت خود از خلق . ۳- یاری کرن قوم خود . برای شرف دنیا و آخرت مداومت نماید .


السُّبّوُحُ : یعنی پاک و پاکیزه از نقایص و آنچه که لایق خداوندی نباشد . فعولست برای مبالغه و در اوزان عربی هیچ اسمی  بر وزن فُعّول بضم فا و تشدید عین نیامده است سوای این اسم و اسم قُدّوس ، و هر دو در معنی  مماثلند . جهت خالص شدن از معایب مداومتش مفید است . هر کس این اسم را بر نان نویسد و بعد از نماز جمعه آنرا بخورد

صفات ملکی بهم رساند .


الشَّهیدُ : دومعنی دارد : ۱-  گواه و باخبر و شاهد و مطلع بر همه اشیا که هیچ چیز از او مخفی نباشد و در نزد وی حاضر باشد . ۲- به معنی علیم است . عالم چنانچه آیه شهد الله به معنی علم الله است . جهت گمشده و غایب بر چهار گوشه کاعذ «الشَّهیدُ و الحَقُّ» بنویسد و نام گمشده یا غایب را در وسط کاعذ نویسد و نصف شب بزیرآسمان آید و نظر در آن کند و هفتاد بار این دو اسم را بگوید البته پیدا شود . یکی از اکابر گفته هر که را زن یا فرزند یا کس دیگراز او اطاعت نکند هر صباح دست بر پیشانی او نهد یا موی پیشانی او را بگیرد و ۲۱ بار بگوید «یا الشَّهیدُ» حقتعالی او را مطیع گرداند .


الصّادِقُ : یعنی راست گوینده و راست کننده وعده های خویش . جهت دفع کذب و آشکار شدن راستی و وفا نمودن به عهد براین اسم مداومت شود و خواندن بعد از نمازهای پنجگانه نافع است .


الصّانِعُ : یعنی سازنده و خداوند هر چیزی را از مصنوعات جهان پدیده آورده و اختراع کرده است و به معنی فاعلست یعنی سازنده هر چیز از مصنوعات که در تحت قدرت در آید و پیدا کننده جمیع مخترعات و هیچ چیز مشتبه به او سبحانه نمی تواند شد زیرا آنچه اسم شی بر او اطلاق کنند مصنوع اوست و هیچ مصنوعی شباهت با صانع خود ندارد و این معنی دلیل است بر آنکه او سبحانه بخلاف خلق است و متوحّد بالذات . جهت درست در آمدن چیزی که می سازند خواندن آن نافع ا س .


الطّاهِرُ : پاکیزه و منزه از شبه و مثل و ضدّ و زوال و انتقال و منزه از معانی و اوصاف خلق از طول و عرض و عمق و قطر و سنگینی و سبکی و نزاکت و غلظت و دخول و خروج و چسبیدن و جدا شدن و بو و طعم ورنگ و درشتی و نرمی و حرارت و برودت و اکل و شرب و حرکت و سکون و اجتماع و افتراق و تحیّر و ضعف و قوّت و مرض و صحّت و خواب و بیداری و توانگری و فقر و موت و حیات و روح ، چه اینها همه از ساحت خداوندی دور و موصوف به آن در پله قصور است . جهت تخلّی از رذائل و تحلی بفضائل سریع الاثر است .


العَدلُ: سه معنی دارد : ۱- رفق و نیکو کننده مأخوذ از لطف به معنی مکرمت چنانچه گویند فلانی لطف به فلانی دارد . مأخوذ از لطف به معنی نزاکت . در صنعت چه صاحب صنعت حاذق را صانع لطیف گویند  . ۲- آفریننده خلق کوچک چون ذره که در نظر نیاید . ۳- عادل و دادگر و جزا دهنده و دوری کننده از حیف ومیل و دارنده هر چیزی برحدّ و مقدار آن چیز . جهت خلاصی از شدت و هم بخوانند و مجموع «الله  لطیف بعباده تا آخر آیه» فایده اش بیشتر است و چون مریضی یا فقیری دو رکعت نماز گذارد و این اسم بخواند دفع مرض  و فقر وی شود  . اهل تحقیق گویند هر که شب جمعه این اسم را بر بیست ویک (۲۱) پاره  نان حلال نویسد و بخورد حضرت عزّت او را از کار نافرموده باز دارد و خلایق را مسخّر او گرداند و دل او را محرم اسرار خود گرداند واز کجی دل او را ایمن دارد.


العَفُوّ : فعول به معنی فاعل است مشتق از عفو . سه معنی دارد : ۱- بخشنده و در گذرنده از گناه گناه کاران و توبه کنندگان و بذل کننده به حسنات . ۲- ترک یعنی واگذارنده جزای بدکاران . ۳- محو کننده اثر گناه از توبه کنندگان . جهت محو سیّئات و تبدیل آن به حسنات اثر عظیم دارد . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که را گناه بسیار بود چنانکه نزدیک ناامیدی رسد نفوذ باشد چون این نام بسیار گوید به امید تمام در بهشت درآید.


الغَفورُ: به معنی غافر است مأخوذ از غفر به معنی پوشانیدن . یعنی آمرزنده و پنهان کننده آثار گناهان بندگان و بذل رحمت است . مبالغه در عفو بیشتر از غفور است زیرا که غفر پوشانیدن است اعم از آنکه اثرش نماند یا بماند و محو که به معنی عفو است قلع ماده و زوال اثرش است  . جهت رفع وسواس مداومت نماید . امام رضا علیه السلام فرموده اند : جهت پنهان ماندن از خطر و پنهان داشتن امور کلی هزار و دویست و نه (۱۲۰۹) نوبت برسنگی سیاه خواند و در چاه اندازد ونیز فرموده: هر که بعد از نماز جمعه ورد سازد و صد (۱۰۰) نوبت بگوید:« یا غَفاّرُ اغفِرلی ذنوبی» از جمله مغفورین گردد و حقتعالی پرده او را ندراند


الغَنیُّ : به معنی توانگری وبی نیازیست چه او سبحانه مستغنی است بذاته از همه خلق خود از آلات و ادوات در امور موجودات و  همه خلقند محتاج بسوی او در همه جهات و هر کس را او توانگر می نماید . مُغنی ابلغ از غنی به معنی غنی کننده است و گفتن این دو اسم دوازده هزار بار باعث رسیدن به دولت عظیم و توسعه در معشیت است و هر کس دو هفته هر هفته ده هزار بار بگوید و در این ایام از چیز های لذید امساک کند غنی و توانگر گردد . امام رضا علیه السلام فرموده اند: هر که به بلای طمع گرفتار باشد و این اسم را هر روز بخواند و بر عضوی از اعضای خود دست فرود آورد قطع طمع گردد ونیز فرموده اند: هر محنت زده و از خلق نا امید گشته که هر روز ده هزار (۱۰۰۰۰) بار  «یا مُغنیُّ» بگوید بزودی او را خدایتعالی توانگر گرداند .

الغِیاثُ : به معنی مغیث یعنی خداوند متعال در شدائد فریادرس فریاد خواهان است . به جهت مبالغه در کثرت اغاثه مضطرّین مسمّی به مصدر شده و به همین معنی است غوث که هر دو واوی اند . خواندن آن در همه حال برای رفع اضطرار و ترس در تنهائی و قوّت در کارها نفع عظیم دارد .  اگر سختی عظیم پیش آید که به هیچ وجه رفع نشود در تنهایی رود و با هیچکس سخن نگوید و هزار بار بگوید : «یا مغیثُ اغِثنی بحقِّ بسم الله الرّحمن الرّحیم یا صاحِبَ الرّای و السّمع بحق ال طه و یس» فی الحال اجابت شود انشا الله .


الفاطِرُ : دو معنی دارد : ۱- شکافنده مأخوذ از فطور و فروج و رخنه دادن چه او سبحانه خلق را از پرده عدم به جود آورده است و یا شکافنده صورت نوعی ایشانست در بر طرف کردن آنها و منه قوله تعالی : «فاطرُ السَّموات و الارض» . مرویست  که آسمانها از موضع کهکشان شکاف خواهند یافت و به این معنی است افطار روزه . ۲- به معنی خالق ، یعنی پدید آورنده اشیاء . جهت پیشرفت مهمّات مفید است .


الفَردُ : دو معنی دارد : ۱-

نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 11 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

مقاله قرآن و کامپیوتر

   قرآن و کامپیوتر 

 

بنام خداوند بخشنده مهربان آفريننده كوه و دريا زمين و زمان آفريننده انسان در جهان چه زرد و سياه و سفيد ؛ همه يكسان نزد آن خدايي كه داده به ما جسم و جان تا كنيم خود را فداي دين و قرآن ايزدي كه داده به انسان زبان كه باشد شاكر نعمتش در جهان قرآن و كامپيوتر مقاله قرآن و كامپيوتر نوشته « دكتر رشاد خليفه» دانشمند مسلمان مصري داراي درجه پي اچ دي در رشته مهندسي سيستمها و استاد دانشگاه آريزوناي آمريكاست كه مدتي معاون سازمان توسعه صنعتي ملل متحد بوده است . وي با كمك عده اي از مسلمين متخصص و صرف وقت بسيار تحقيقات گسترده اي را در نظم رياضي كاربرد حروف و كلمات در قرآن شروع نموده و با الهام از آيات 11 تا 31 سوره مدثر كه عدد 19 را كليد رمز اعجاز آميز قرآن و آسماني بودن آن معرفي ميكنند به كمك عدد 19 توانست رمز نظم رياضي حيرت انگيز و اعجاز آميز حاكم بر حروف قرآني را كشف نمايد. دكتر رشاد خليفه ، نخستين بار ترجمه قرآن مجيد از عربي به انگليسي را در 12 جلد نگاشت . اين ترجمه ها توسط مؤسسه « روح حق» واقع در شهرستان توسان ايالت آريزوناي آمريكا بچاپ رسيد. مقاله قرآن و كامپيوتر در پايان جلد اول كتاب ترجمه قرآن درج شده است. اينك متن مقاله : در چهارده قرن اخير نوشته هاي بيشمار ادبي شامل كتاب ، مقاله . گزارشات پژوهشي درباره كيفيت معجزه آساي قرآن برشته تحرير در آمده است . دراين نوشته ها فصاحت بيان ، فضيلت ادبي، معجزات علمي، سبك و حتي جاذبه آهنگ تلاوت قرآن تشريح شده است. با وجود اين، تحقيق در اعجاز قرآن بعلت احساسات بشري، بيطرفانه صورت نگرفته و بسته به عقيده نويسنده برعليه آن قلم فرسايي شده است . چون مطالعات وپژوهش هاي قبلي به بوسيله بشر انجام شده خواهي نخواهي تمايلات ونظرات ضد ونقيض نويسندگان در آنها به چشم ميخورد ، اين نوشته ها نتوانسته اند افراد غيرمسلمان را قانع كنند كه قرآن كتاب آسماني است و دلايل نويسندگان درايشان مؤثر نبوده است. معجزه اي كه در اين رساله پژوهشي ارائه مي شود برمبناي اصولي بي چون و چرا و خالي از شك و شبيه و غيرقابل تغيير استوار است بدين ترتيب كه فن كامپيوتر با كشف سيستم اعدادي اعجاز آميز قرآن مدلل مي دارد كه قرآن مجيد بدون شك ساخته فكر بشر نمي تواند باشد. خواست خداي توانا بوده است كه اين نظم پيچ در پيچ عددي قرآن مخفي نماند تا تايپ شود كه سرچشمه غيبي قرآن از جانب خداوند متعال است و نيز در عرض گذشت قرون بوسيله ذات او محافظت ميشده و از گزند تغيير ، افزايش يا كاهش در امان مانده است. رمزهاي اعجاز آميز قرآن منحصراً از اين قرارند : 1- اولين آيه قرآن « بسم الله الرحمن الرحيم » داراي 19 حرف عربي است. 2- قرآن مجيد از 114 سوره تشكيل شده است و اين عدد به 19 قسمت است. (6× 19). 3- اولين سوره اي كه نازل شده است سوره علق (شماره96) نوزدهمين سوره از آخر قرآن است. 4- سوره علق 19 آيه دارد. 5- سوره علق 285 حرف (15× 19) دارد. 6- اولين باركه جبرئيل امين با قرآن فرود آمد 5 آيه اولي سوره علق را آورد كه شامل 19 كلمه است. 7- اين 19 كلمه ، 76 حرف (4× 19) دارد كه به تعداد حروف بسم الله الرحمن الرحيم است. 8- دومين باري كه جبرئيل امين فرود آمد 9 آيه اولي سوره قلم (شماره 68) را آورده كه شامل 38 كلمه است. (2 × 19) . 9- سومين باركه جبرئيل امين فرود آمد 10 آيه اولي سوره مزمل (شماره 73) را آورد كه شامل 57 كلمه است. (3× 19). 10- چهارمين باركه جبرئيل فرود آمد 30 آيه اولي سوره مدثر (شماره 74) را آورد كه آخرين آيه آن « بر آن دوزخ 19 فرشته موكلند» مي باشد. (آيه 30) . 11- پنجمين بار كه جبرئيل فرود آمد اولين سوره كامل « فاتحه الكتاب» را آورد كه با اولين بيانيه قرآن بسم الله الرحمن الرحيم (19 حرف) اغاز مي شود . اين بيانيه 19 حرفي بالفاصله بعد از نزول آيه «برآن دوزخ 19 فرشته موكلند» نازل شد . اين مراتب گواهي ارتباط آري از شبهه آيه 30 سوره مدثر(عدد 19) و اولين بيانيه قرآن «بسم الله الرحمن الرحيم» (عدد 19) با سيستم اعداي اعجاز آميز است كه بر عدد 19 بنا نهاده شده است. 12- آفريننده ذوالجلال و عظيم الشأن با آيه 31 سوره مدثر به ما ياد مي دهد كه چرا عدد 19 را انتخاب كرده است. پنج دليل زير را بيان مي فرمايد : الف) بي ايمانان را آشفته سازد. ب) به خوبان يهود و نصارا اطمينان دهد كه قرآن آسماني است. ج) ايمان مومنان تقويت نمايد. د) تا هر گونه اثر شك و ترديد را از دل مسلمانان و خوبان يهويت و مسيحيت بزدايد. ه) تا منافقين و كفار را كه سيستم اعدادي قرآن را قبول ندارند رسوا سازد. 13- آفريننده بمامي آموزدكه اين نظم اعدادي قرآن تذكري به تمام جهانيان است (آيه 31 سوره مدثر)ويكي از معجزات عظيم قران است. (آيه 35). 14- هركلمه از جمله آغازيه قرآنبسم الله الرحمن الرحيم در تمام قرآن بنحوي تكرار شده كه به عدد 19 قابل تقسيم است ،بدين ترتيب كه كلمه‍‎‎‎‎‏“ اسم “ 19 باركلمه “ الله “ 2698بار(42*19)، كلمه “ الرحمن “ 57 بار (3*19) وكلمه “ الرحيم “ 114بار (6*19)ديده مي شود. 15- قرآن 114سوره دارد كه هر كدام از سوره ها با آيه افتتاحيه “ بسم الله الرحمن الرحيم “ آغاز ميشود بجز سوره توبه (شماره 9) كه بدون آيه معموله افتتاحيه است،لذا آيه “ بسم الله الرحمن الرحيم“ در ابتداي سوره ها 113 بار تكرار شده است.چون اين رقم به 19 قابل قسمت نيست وسيستم اعدادي قرآن آسماني ساخته پروردگار بايد كامل باشد يكصد وچهاردهمين آيه بسم الله را در سوره النمل كه دوبسم الله دارد(آيه 27) (آيه افتتاحيه وآيه 30 )بنابراين قرآن مجيد 114 بسم الله دارد. 16- همانطور كه در بالا اشاره شد سوره توبه فاقد آيه افتتاحيه بسم الله است . هر گاه از سوره توبه شروع كرده آنرا سوره شماره يك وسوره يونس را سوره شماره دو فرض نموده وبه همين ترتيب جلو برويم ، ملاحظه مي شود كه سوره النمل نوزدهمين سوره است (سوره 27) كه بسم الله تكميلي را دارد .از اين نظم نتيجه مي گيريم كه قرآني كه اكنون در دست ماست با قرآن زمان پيامبر از لحاظ ترتيب سوره ها يكي است . 17- تعداد كلمات موجود بين دو آيه بسم الله سوره النمل 342(18*19) ميباشد. 18- قرآن مجيد شامل اعداد بيشماري است .مثلاً : ما موسي را براي جهل شب احضار كرديم ،ما هفت آسمان را آفريديم .شمار اين اعداد در تمام قرآن 285(15*19) ميباشد. 19- اگر اعداد 285 فوق را با هم جمع كنيم ، حاصل جمع 174591 (9189*19)خواهد بود . 20- حتي اگر اعداد تكراري را از عدد فوق حذف نماييم حاصل جمع 162146 (8534*19) خواهد بود. 21- يك كيفيت مخصوص به قرآن مجيد اينست كه29 سوره با حروف رمزي شروع ميشود كه معني ظاهري ندارند ، اين علامات در هيچ كتاب ديگري و در هيچ جايي ديده نمي شوند .اين حروف در ابتداي سوره هاي قرآن بخش مهمي از طرح اعدادي اعجاز آميز مي باشد كه بر عدد 19 بنا شده است.اولين نشانه اين ارتباط اينست كه29 سوره از قرآن با اين علامات شروع ميشود.تعداد حروف الفبا دراين رموز14وتعداد خود رمزها نيز14ميباشد.هرگاه تعدادسوره ها(29) وحروف الفبا(14)راباتعدادرمزها(14)جمع كنيم ، حاصل جمع 57(3*19) خواهد بود. 22- خداوند توانا بما ياد ميدهدكه در هشت سوره وسوره هاي شماره( 10،12،13،15،26،27،28 ،31)دو آيه اول كه با اين رموز آغاز ميشوند حاوي وحامل معجزه قرآن هستند،بايد توجه داشت كه قرآن كلمه “ آيه “ را بمعني معجزه بكار برده است . بايد كلمه آيه داراي معاني متعددي باشد كه يكي از آنها معجزه است ونيز بايد دانست كه خود كلمه معجزه در هيچ جاي قرآن بكار برده نشده است.بدين جهت قرآن مناسب تفسير نسلهاي گوناگون بشريت است مثلاً نسلهاي قبلي (پيش ازكشف اهميت حروف رمزي قرآن )كلمه آيه رادر اين هشت سوره ،آيه نيم بيتي مي پنداشتند ،ولي نسلهاي بعدي كه از اهميت اين رموزبا خبر شدند آيه را به معني معجزه تفسير كرده اند. بكار بردن كلمات چند معنايي و مناسب براي همه نسلهاي بشر در زمانهاي گوناگون خود يكي از معجزات قران است. 23- سوره قاف كه با حرف ق شروع مي شود (شماره 50 ) شامل 57(3*19) حروف ق است. 24- سوره ديگري در قرآن“ حروف ق را در علامت رمزي خود دارد (سوره شورا شماره 42) كه اگر حروف ق را در اين سوره شمارش نمائيد، ملاحظه خواهيد كرد كه حرف ق 57 (3 * 19) بار تكرار شده است. 25- بدين ترتيب در مييابيد كه دو سوره قرآني فوق الذكر (شماره 50 و 42 ) به اندازه همديگر (57،57) شامل حرف ق هستند كه مجموع آن دو با تعداد سوره هاي قرآن(114) برابر است. چون سوره ق بدين نحو آغاز مي شود : “ق و القرآن المجيد“ تصور حرف ق به معني قرآن مجيد مي نمايد و 114 ق مذكور گواه 114 سوره هاي قرآن است. اين احتساب اعداد آشكار و گويا ، مدلل مي دارد كه 114 سوره قرآن ، تمام قرآن را تشكيل مي دهند و چيزي جز قرآن نيستند. 26- آمار كامپيوتر نشان ميدهد كه فقط اين دو سوره كه با حرف ق آغاز مي شود ، داراي تعداد معيني ق (57 مورد ) هستند ، گوئي خداوند توانا مي خواهد با اشاره و كنايه بفرمايد كه خودش تنها از تعداد حروف الفبا در سوره هاي قرآن با خبر است. 27- يك نمونه در آيه 13 از سوره ق مدلل مي دارد كه هر كلمه و در حقيقت هر حروف در قرآن مجيد به دستور الهي و طبق يك سيستم اعدادي بخصوصي كه بيرون از قدرت بشر است گنجانيده شده است اين آيه مي فرمايد “عاد ، فرعون و اخوان لوط “ در تمام قرآن مردمي كه لوط را نپذيرفتند ، قوم ناميده مي شوند. خواننده بلافاصله متوجه مي شود كه اگر بجاي « اخوان » در سوره ق كلمه « قوم » بكار بدره مي شد چه اتفاقي مي افتاد . در اين صورت ذكر كلمه قوم بجاي اخوان، حرف « ق» در اين سوره 58 بار تكرار مي شد و عدد 58 به 19 قابل قسمت نيست و لذا با تعداد 57 «ق» كه در سوره شورا مطابقت نمي كرد و جمع آن دو با تعداد سوره هاي قرآن برابرنمي شد ، بدين معني كه با جايگزين كردن يك كلمه بجاي ديگري نظم قرآن از بين ميرود. 28- تنها سوره اي كه با حرف « ن » آغاز ميشود ، سوره قلم است ( شماره 6 ) اين سوره 133 « ن » دارد كه به 19 قابل قسمت است ( 7×19). 29- سه سوره اعراف (شماره 7 ) مريم ( شماره 19 ) و ص ( شماره 38) كه با حروف « ص» شروع ميشوند، جمعاً 152 حرف « ص » دارند ( 8×19). 30- در سوره طه (شماره 20 ) جمع تعداد حروف « ط » و « هـ» 344 ميباشد ( 18 × 19) . 31- در سوره « يس » تعداد حروف « ي » و « س» 285 ميباشد ( 15×19). 32- در هفت سوره 40 تا 46 كه با رمز « حم » شروع ميشوند تكرار حروف 2166 ميباشد (14*19) بنابراين تمام حروف اختصاري كه در ابتداي سوره هاي قرآن قرار دارند . بدون استثناء در روش اعددي اعجاز آميز قرآن شركت دارند. بايد توجه داشت كه اين روش اعدادي قرآن ، در مواردي ساده و در خور فهم اشخاص معمولي است ، اما در موارد ديگر ، بسيار مشكل و پيچيده بوده و براي درك آنها اشخاص تحصيل كرده بايد از ماشينهاي الكترونيكي كمك بگيرند . 33- در سوره هاي شماره 2و3و7و13و19و30و31و32 كه با رمز « الم » شروع ميشوند تعداد حروف الف ، لام ، ميم جمعاً 26676 مورد و قابل قسمت به 19 ميباشند ( 1404*19). 34- در سوره هاي 20و26و27و28و36و42 كه با رمز « طس » يا يكي از دو حرف مزبور (ط ، س) آغاز ميشوند تعداد دو حرف « ط » و «س» 494 مورد ميباشد ( 26*19). 35- در سوره هاي 10و11و12و14و15 كه با رمز « الر» آغاز مي شوند تعدا الف ، لام ، راء به اضافه تعداد ( راء ) تنها در سوره سيزدهم ،9،97 مورد است كه اين عدد قابل قسمت بر عدد 19 مي باشد (511*19). 36- در سوره هايي كه با رمز يكي از حروف “ط“ “س“ و “م“ آغاز مي شوند ، تعداد حروف طاء و سين و ميم 9177 مورد مي باشد (438*19). 37- در سوره رعد ( شماره 13 ) كه با حرف رمزي “المرا“ آغاز مي شود ، تعداد حروف (الف ، لام ، ميم، را ) 1501 مورد مي باشد (79*19). 38- در سوره اعراف (شماره 7) كه با حروف رمزي “المص“ شروع مي گردد تعداد وقوع “الف“ 2572 مورد ، حرف “لام“ 1523 مورد ، حرف “ميم“ 165 و حرف “ص“ 98 مورد كه جمعاً عدد 5358 بدست مي آيد(282*19). 39- در سوره مريم (شماره 19) كه با حروف “كهيعص“ شروع مي شود ، تعداد حروف (كاف ، ها ، يا ، عين ، صاد) 798 مورد مي باشد (42*19). 40- در سوره شورا (شماره 42) كه با حروف “حم عسق “ شروع مي شود ، تعداد حروف (حا ، ميم ، عين، سين ، قاف ) 570 مورد مي باشد(30*19). 41- در سيزده سوره اي كه حرف “الف“ در لغت رمزي آنهاست (سوره هاي شماره 2 ، 3 ، 7 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 29 ، 30 ، 31 ، 32و15 ) جمع الف هاي موجود 17499 مورد مي باشد(921*19). 42- در سيزده سوره فوق الذكر جمع حروف “لام“ 1870 مورد مي باشد(620*19). 43- در هفده سوره اي كه حروف “ميم“ در لغت رمزي آنها ست (سوره هاي شماره 2 ، 3 ، 7 ، 13 ، 32 ، 26 ، 28 ، 29 ، 31 ، 30 ، 40 ، 41 ، 42 ، 43 ، 44 ، 45 ، 46 ) جمع حروف “ميم“ 8683 مورد مي باشد (457*19). درتاريخ ، كتابي سراغ نداريم كه مانند قرآن طبق يك سيستم عددي تنظيم شده باشد بر اين حقيقت علاوه بر 43 بند پيشين ، موارد زير نيز گواه صادقي است: الف: كلمه “الله“ 2698 مرتبه در قرآن تكرار شده كه مضربي از عدد 19 است (142 * 19 ) و تعداد حروف “بسم الله الرحمن الرحيم“ نيز 19 مورد مي باشد. مسئله جالب اينكه در سوره اخلاص بعد از “قل هو الله احد “ جمله “ الله الصمد“ آمده در صورتي كه اگر “هو الصمد“ مي آمد ، جمله صحيح بود. از نظر دسترو زباني بايد “هو “ مي آمد اما با اين حال “الله“ آمده است ، اگر بجاي “الله“ “هو“ مي آمد ، سيستم رياضي قران بهم مي ريخت و اين مسئله شباهت زيادي دارد به همان “اخوان“ و “قوم“ در سوره “ق“. ب: مورد جالب ديگر در سوره مريم حروف مقطعه كهيعص مي باشد كه بصورت حروف آغازين آمده است ، اين حروف در سوره مريم ، بصورت جداگانه ، با اين تعداد بكار رفته اند: حرف “ك“ 137 مرتبه، حرف “ه“ 168 مرتبه ، حرف “ي“ 345 مرتبه ، حرف “ع“ 122 مرتبه، حرف ص“ 26 مرتبه. جمع اين ارقام به اين صورت است: 345+ 168+137+122+26= 897 كه مضروب عدد 19 مي باشد (42*19) يعني مجموع تكرار حروف پنجگانه (ك، ه ، ي ، ع ، ص،) سوره مريم (سوره شماره 19) علاوه بر آنكه برعدد 19 (تعداد حروف بسم الله الرحمن الرحيم ) قابل تقسيم است، بر عدد 14 (كه تعداد حروف مقطعه است) نيز قابل تقسيم مي باشد(798=57*14). پ: در قرآن بعضي از كلمات با كلمه هاي ديگر كه از نظر معني با همديگر تناسب دارند يكسان به كار رفته اند. مثلاً : 1- كلمه “حيوه“ 145 بار با مشتقات آن در قرآن بكار رفته است و به همان تعداد (145 بار ) كلمه “موت يا مرگ“ با مشتقاتش بكار رفته است. 2- كلمه “دنيا “ 115 بار و كلمه “آخرت“ هم 115 بار بكار رفته است. 3- كلمه “ملائكه“ 88 بار در قرآن آمده است و كلمه “شياطين“ نيز به همان تعداد 88 بار بكار برده شده اند. 4-“حر“ يعني گرما 40 بار و كلمه “ برد“ يعني سرما نيز 40 بار بكار برده شده اند. 5- كلمه “مصائب“ 75 بار و كلمه “شكر“ نيز 75 بار 6- كلمه زكات 32 بار و كلمه “بركات“ نيز 32 بار . 7- كلمه “عقل“ ومشتقات آن 49 بار و كلمه “نور“ نيز با مشتقاتش 49 بار . 8- كلمه “يوم “ به معني روز و “شهر“ به معني ماه در قرآن به ترتيب 365 بار و 12 بار بكار رفته اند. 9- كلمه “رجل“ به معني مرد 24 بار و كلمه “امرأه “ به معني زن نيز 24 بار در قرآن بكار رفته اند. 10- كلمه “امام“ بصورت مفرد و جمع 12 بار در قرآن آمده است. آيا اينها تصادفي است؟ ت: تفاوتهايي د رحدود يك ده هزارم. ضمن بررسي سوره مريم و زمر ديدم كه نسبت “درصد“ مجموع حروف ( ك، ه ، ي ، ع، ص) در هردو سوره مساوي است با اينكه بايد در سوره مريم بيش از هر سوره ديگر باشد زيرا اين حروف مقطعه فقط در آغاز سوره مريم قرار دارد. اما هنگاميكه محاسبات مربوط به نسبت گيري حروف دو سوره را از رقم سوم اعشار بالاتر بردم روشن شد كه نسبت مجموع اين حروف در سوره مريم يك ده هزارم (0001/0 ) بيش از سوره زمر است . اين تفاوتهاي جزئي راستي عجيب و حيرت آوراست. نتيجه: 1- يك مؤلف هر قدر هم كه توانا باشد هر گز نمي تواند د رذهن خود حروف و اعدادي به اندازه معين بگيرد سپس از آنها مقالات و يا كتابي بنويسد كه همچون قرآن حتي شماره ها و حروف و كلمات آن نيز به اندازه و شمرده شده در آيد مثلاً حروف مقطعه “الم“ به ترتيب “الف“ بعد “ لام“ و سپس “ميم“ از ديگر حروف در سوره هاي مربوطه بيشتر باشد. از طرف ديگر تعداد حروف مقطعه 14 حرف باشد يعني درست نصف تعداد حروف الفباي عربي. اگر مشاهده كرديم انساني در مدت 23 سال با آن همه گرفتاري ؛ سخناني آورد كه نه تنها مضامين آنها حساب شده و از نظر لفظ و معني و محتوا در عاليترين صورت ممكن بود ؛ بلكه از نسبت رياضي و عددي حروف چنان دقيق و حساب شده بود كه نسبت هر يك از حروف الفبا در هريك از سخنان او يك نسبت دقيق رياضي دارد. آيا نمي فهميم كه كلام او از علم بي پايان پروردگار سرچشمه گرفته است؟ 2- رسم الخط اصلي قرآن را حفظ كنيد. تمام محاسبات فوق در صورتي صحيح خواهد بود كه به رسم الخط اصلي و قديمي قرآن دست نزنيم مثلاً اسحق و زكوه و صلواه را به همين صورت بنويسيم نه بصورت اسحاق و زكات و صلاه . در غير اينصورت محاسبات ما بهم خواهد ريخت. 3- عدم تحريف قرآن. در قران مجيد حتي كلمه و حرفي كم و زياد نشده و الا بطور مسلم محاسبات كنوني روي قرآن فعلي صحيح از آب در نمي آمد و كلمات و حروف حساب شده نظام كنوني حروف قرآن را بكلي به هم مي ريخت. پس اين نشانه ديگري بر عدم كوچكترين تحريف در قرآن مجيد است. حال فرموده پيامبر اسلام را ياد آوري مي كنم كه فرمود: «عجائب و شگفتيهاي قرآن پايان ناپذير است و قرآن ظاهرش خوشايند و باطنش عميق است. عجائبش را نمي توان شمرد و غرائبش هرگز كهنه نشود مؤمن هرگاه قرآن بخواند بوي عطر مانندي از دهانش خارج شود.» «اميدوارم خوانندگان گرامي در انجام وظيفه ديني و كتب ثواب اخروي و خشنودي پروردگار ، تاجايي كه مي توانند اين معجزه را نشر و گسترش دهند تا اعجاز قرآن بيش از پيش روشن گشته و اين كتاب شريف و گرانقدر از مظلوميت خارج و قانون زندگي واقعي گردد. در پايان با تمام وجود و با فريادي بلند به امت اسلامي مي گويم اي ملت اسلامي قرآن را بخوانيد و عمل كنيد كه سعادت بشر در آن نهفته است. يا دليل المتحيرين در يازدهم سپتامبر 2001ميلادي چند هواپيما با برجهاي دوقلوي نيويورك در خيابان جرف هاربا طبقه 109 آن اصابت مي كند كه اين امر موجب بوجود آمدن تشنج هاي سياسي واقتصادي و اجتماعي شد و نشان داد بنيا نهاي چپاول و غارتگري سست و بي پايه مي باشد ؛ كه خداوند سبحان 1400 سال پيش توسط پيامبر خود در قرآن كريم به اين موضوع اشاره مي كند. سوره توبه ؛ جزء 11 و سوره 9 قرآن كريم مي باشد. روز حا دثه : 11/9/2001 كلمه 2001 آن جرف هار مي باشد. محل برج : خيابان جرف هار خداوند در آيه 109 سوره به خرابي بنا اشاره مي فرمايد. طبقه اصابت : 109

نويسنده: مجید | تاريخ: دو شنبه 11 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

ملاقات ما انسان ها با خدا

ملاقات ما انسان ها با خدا

 

 

          ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مُهر ادارۀ پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود...


          او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: « امیلی عزیز، عصر امروز به خانۀ تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا... »

          امیلی همانطور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرائی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد: « متأسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. » مرد گفت: « بسیار خوب خانم، متشکرم » و بعد دستش را روی شانۀ همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: « آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرائی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامۀ دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

          « امیلی عزیز، از پذیرائی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خدا »...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

عاشقانه ترین دعائى که به آسمان رفت

عاشقانه ترین دعائى که به آسمان رفت

 

 

         یک روز کاملا ً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملا ً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه...


          هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: « تروى! این کامل نیست. » او با نگاهى پُر از التماس که در عمرم در چهرۀ کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: « دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره. » هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همۀ شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچیک از بچه ها تردید نداشت که « تروى » بشدت آزرده شده است، آنقدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پُر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند. سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبۀ دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت. سؤالى روبرویم قرار داشت: « براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟ » تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: « دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن. » انگار ته زندگى کودکانۀ او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: « بیائید براى تروى و مادرش دعا کنیم. » دعائى از این پُرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: « انگار حالم خوبه. » او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد از ظهر مادر تروى مُرد. هنگامى که براى تشییع جنازۀ او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانائى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمائى کرد. در آنجا مى توانست به چهرۀ مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود. شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکستۀ یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

رازی که آینه فاش کرد

چندین سال پیش بود. ما در یک خانوادۀ خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام « روکی »، توی یک کلبۀ کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد...

          کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجلۀ خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیائید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت. سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد: وای ی ی ی ...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا ً من خوشگلم! بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی می زد، با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، امّا جذابم، نه؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا ً چشمهام به تو رفته ها! آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد! با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم. وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم: یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!

          سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آنوقت از خدا می پرسم: یعنی واقعا ً منو دوستم داری؟ و او در جوابم می گوید: بله. و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری؟ به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

تداوم یک زندگی
 

 

این یک داستان واقعی است
          اون شب وقتی به خونه رسیدم، دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایۀ رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا ً نمی دونستم چطوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! امّا وقتی از جواب دادن طفره رفتم، خشمگین شد و در حالیکه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی...


 

          اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلائی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ امّا به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباختۀ یک دختر جوان به اسم « دوی » شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم. من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامۀ طلاق رو گرفتم. خونه، 30 درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. امّا اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا ً متأسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، امّا دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیۀ هیجانی بود. بالاخره مسئلۀ طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده، بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جائی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدائی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. امّا اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم! خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما ً داره دیوانه می شه. امّا برای اینکه آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای « دوی » تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئلۀ طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10 متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا اینقدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشۀ چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم، حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به « دوی » هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما ً عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالیکه چند دست لباس رو در دست گرفته بود، احساس کرد که هیچکدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چقدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گوئی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم، به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچوقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالیکه همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچوقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم، بدون اینکه در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. « دوی » در رو باز کرد و من بهش گفتم که متأسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متأسفم، من جدائی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچکدوم ارزش جزئیات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر اینکه عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم، موظفم که تا لحظۀ مرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. « دوی » انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالیکه فریاد می زد، در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پائین اومدم، سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالیکه لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانیکه مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه ...

          درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم. مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسائل، خانۀ مجلل، پول، ماشین و مسائلی از این قبیل نیست. اینها هیچکدوم به تنهائی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های سادۀ زندگی تون کنید. چیزهائی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. به عشق عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سگ باهوش
 

 

          قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند. امّا ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود « لطفا ً دوازده سوسیس و یک ران گوشت بدین ». یک اسکناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود! ...


 

          قصاب با کمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود. این بود که بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شمارۀ آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد، دوباره شمارۀ آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالیکه دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومۀ شهر بود و سگ منظرۀ بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجۀ بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبال او رفت. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد امّا کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطۀ باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پائین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق روش برگشتن سریع به خونه رو فراموش می کنه !!!

          شاید طرح این داستان با اندازه ای اغراق همراه است که البته برای خیلی ها باورش مشکله ولی نکته های اخلاقی در این نگارش وجود داره که بد نیست بهش توجه داشته باشیم. اول اینکه مردم هرگز از چیزهائی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است و خلاصه سوم اینکه بدانیم دنیا پُر از تناقضاتی است که ممکن است در باورمان نگنجد. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

چگونه باید یک خبر ناگوار را اطلاع داد! داستان کوتاه

چگونه باید یک خبر ناگوار را اطلاع داد!

 

 

          داستان زیر را آرت بو خوالد طنزنویس پُر آوازۀ آمریکائی در تأئید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

          مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان، سگ شما مُرد.
...


- سگ بیچاره پس او مُرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
- پُرخوری قربان!
- پُرخوری؟ مگه چه غذائی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همۀ اسب های پدرتان مُردند قربان!
- چه گفتی؟همۀ آنها مُردند؟
- بله قربان. همۀ آنها از کار زیادی مُردند.
- برای چه اینقدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب، آب برای چه؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانۀ پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانۀ پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
- فکر می کنم که شعلۀ شمع باعث این کار شد. قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هائی که برای تشیع جنازۀ مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مُرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
- کدام حادثه؟
- حادثۀ مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مُرد؟
- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق و زندگی
 

 

          زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود؛ قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد امّا چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت امّا دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …


 

          راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چارۀ کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است!!! - ببر کوهستان؟! آن حیوان وحشی؟!! راهب در پاسخ گفت بله؛ هر وقت تار موئی از سبیل ببر کوهستان را آوردی، چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یأس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذائی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد. از شدت ترس بدنش می لرزید امّا مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد. هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد امّا فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد… زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هرگاه به ببر می رسید در حالیکه سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جوئی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالیکه سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار موئی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد… صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود!! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید!! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: « مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیروئی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …

          امیدوارم عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه...

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک داستان جدی

یک داستان جدی

 

 

          او در گوته بورگ ( Goteborg ) سوئد به دنیا آمد. پدرش مهندسی آلمانی بود و او در کودکی خود را در شهر لیسبون ( پرتغال ) سپری کرده و بالاخره در ۱۹۱۴ به آلمان آمدند. کوزنبرگ در ابتدا می خواست نقاش شود. امّا بعدا ً در دانشگاه شهر مونیخ در رشتۀ تاریخ هنر به تحصیل پرداخت و در ۱۹۳۱ کتابی دربارۀ نقاش ایتالیائی، روسوفیور رنتینو ( Rosso Fiorention ) منتشر کرد. پانزده سال ساکن برلین بود. ابتدا در مقام منتقد هنری و بعدا ً بعنوان سردبیر روزنامه. او داستانهائی نوشت که به تدریج در مجموعه های مختلف با نامهای « رؤیای آبی » ( ۱۹۴۲ ) « گلهای آفتابگردان » (۱۹۵۱) و... انتشار یافت. نثر عجیب و غریب و طنزآمیز او اگرچه رنگ تخیل و سورئال دارد، امّا بسیار روشن و دقیق است...


          از سال ۱۹۴۷ به عنوان ویراستار مستقل و نویسنده، در شهرهای مونیخ و هامبورگ به فعالیت پرداخت و در انتشارات معروف روولت ( rowohlt ) تک نگاری های ارزنده ای دربارۀ چهره های ادبی آلمان و جهان با نظارت وی انتشار یافت. علاقۀ کوزنبرگ به هنر گروتسک، بویژه در داستانهای کوتاه عجیب و غریب و در عین حال مضحکی که نگاشته، جلوه گر شده است. او در این داستانها رؤیا را با واقعیت، امور واقعی را با خیال به شیوه ای طنزآمیز و در عین حال کنایه آمیز در هم می آمیزد. کوزنبرگ علاوه بر موارد فوق، نمایشنامه های رادیوئی نیز می نوشته و مقاله نویسی صاحب سبک و مترجمی توانا نیز بوده است. مرگ وی در سال ۱۹۸۳ در هامبورگ اتفاق افتاد.

          نویسنده ای به نام زیگریست از راه نوشتن داستانهای خنده دار امرار معاش می کرد. این داستانها آنقدر برای خودش جالب و بامزه بودند که هنگام نوشتن آنها، شکلک های عجیب و غریبی درمی آورد و به آرامی با خودش می خندید. این آثار در نظر خواننده هایش نیز جالب و بامزه بودند. و از آنجا که مردم به شادی علاقه ای وافر دارند، درآمد زیگریست نسبتا ً خوب بود. سرانجام یک روز، دیگر از نوشتن داستان های کمیک خسته شد و عزمش را جزم کرد تا داستانی جدی به رشتۀ تحریر درآورد. امّا این کار عملا ً آنقدرها که فکر می کرد کار ساده ای نبود. قلم او که به مطایبه نویسی و شوخ طبعی خو گرفته بود، دائما ً سعی داشت خود را از کنترل صاحبش خلاص کرده و در جائی که مناسبت چندانی نداشت نکته ای خنده دار را ثبت کند. تنها وقتی که زیگریست قلم جدیدی خرید، توانست از آن وضعیت ناخوشایند خلاصی یابد و کار نوشتنش پیشرفت خوبی پیدا کند. پنج هفتۀ تمام نویسندۀ ما پشت میز تحریر نشست، هیچ شکلکی از خود درنیاورد، چهره اش رنگ خنده به خود ندید هر روز دو صفحه به زیور طبع آراسته کرد، تا اینکه بالاخره کار نوشتن این داستان جدی به پایان رسید. حالا وقتش رسیده بود که زیگریست داستانش را طبق رسمی دیرینه برای دوستانش بخواند تا تأثیرش را روی آنها بیازماید. او به این کار عنایت خاصی داشت، زیرا معتقد بود که اظهار نظرهای شفاهی دید کلی را در اختیار خالق اثر می گذارد که وی در جریان خلق اثر از دست یافتن به آن ناتوان است. علاوه بر این، در این فرصت، او کل داستان را برای اولین بار می شنید. زیرا از آنجا که او پیچ و خمهای داستان را به تدریج و بنا به مصلحت های داستان نویسی روی کاغذ آورده بود، ماجرای آن در کلیتش برای او بطور دقیق روشن نبود. ابتدا داستان را تته پته می خواند، زیرا از این واهمه داشت که ستایشگران هنر فکاهی را دچار سرخوردگی دردناکی کند. امّا بعد از مدتی، الهۀ هنر به یاری اش شتافت و به صدایش توان و قدرت بخشید. طبعا ً آن خنده هائی که قبلا ً از نهاد دوستان برمی خواست و داستان خوانی اش را با وقفه روبرو می کرد دیگر محو شده بود. در عوض، سکوتی حاکم شده بود که راه هر گونه تعبیر و تفسیر در مورد داستان را می بست. زیگریست جزو آن دسته از داستان خوانهائی نبود که مدام به شنوندگانش نگاه می کنند. امّا وقتی بطور اتفاقی نگاهی به جمع انداخت، با ناراحتی متوجه شد که دو نفر از دوستانش به خواب فرو رفته اند. این مسئله برایش خیلی دردآور بود. امّا به روی خودش نیاورد و به خواندن ادامه داد. عیب کار در کجا بود؟ آیا آن دو نفر که اکنون صدای خرخرشان بلند شده بود مقصر بودند، یا خواندش ایراد داشت، یا اینکه اصلا ً عیب از خود داستان بود؟ در هر صورت نتیجه این بود که خستگی و خواب آلودگی، زیگریست را هم دربرگرفت. طوریکه صدایش رفته رفته ضعیفتر شد و سرانجام در وسط جمله ای طولانی و ادیبانه به سکوت تبدیل شد. پلکهایش سنگین شد. دستنوشته از دستانش روی زمین فرو افتاد. بعد از چند ثانیه انگار یادش آمد که میزبان و نویسندۀ مجلس است. بنابراین، چشمهایش را برای آخرین بار باز کرد و دید که همۀ دوستانش به خواب رفته اند. بعد خواب او را نیز ربود. شاید کسی باور نکند. امّا حقیقت این است که همۀ آن جمع تا صبح روز بعد یکسره خوابیدند. هنگامیکه دوستان بیدار شدند، دستها را به طرفی و پاها را به طرف دیگر کشیدند و خمیازه سر دادند؛ خورشید به اتاق می تابید. بیرون از خانه چند ساعتی بود که کار روزانه آغاز شده بود. دوستان زیگریست هم مثل همه آدمهای باریک بین، فورا ً به دستاورد این داستان پی برده بودند. آری، زیگریست موفق به خلق اثری شده بود که خواننده یا شنونده را با قدرتی خارق العاده به خوابی عمیق فرو می برد. عجب هدیه ای برای بشریت به ارمغان آورده بود! داستان زیگریست به چاپ رسید و با استقبال بی نظیری روبرو شد. روی میز هر خانه، زیر بالش هر کسی این اثر خواب آور جای خودش را پیدا کرد. مریض و سالم هر کدام به فراخور حالش با خواندن آن به خواب می رفت. هر کس این داستان را می شنید به صلاحش بود که بدون مقاومت خود را به آن بسپارد، چون بی شک در برابر واژه های چرت آور داستان توان مقاومت نداشت. بدین ترتیب، زیگریست کم کم نه تنها به مردی متمول، بلکه به نیکوکاری والامقام تبدیل شد. البته در این قضیه یک چیز عجیب و غیر قابل فهم بود؛ هیچ کس نمی دانست که داستان چطور پایان می یافت. چون هیچکدام از خوانندگان تا صفحۀ آخر آن پیش نرفته بود. آدمهائی که اعصابی سالم داشتند، با خواندن اولین صفحات به خواب می رفتند. عصبی ها تعداد صفحات بیشتری را می خواندند و در مواردی که خوانندگان، بی خوابی های مزمنی داشتند، حتی موفق به خواندن نیمی از صفحات داستان می شدند. یعنی به صفحۀ معروف سی و پنج می رسیدند، که این موهبت تنها نصیب برگزیدگان می شد. اینکه عده ای از افراد زیرک تنها به خواندن بخش پایانی داستان مبادرت ورزیده بودند نیز کمکی به آنها نمی کرد. به محض اینکه بیدار می شدند، دیگر هیچ چیز را به یاد نمی آوردند. نتیجه این شد که دربارۀ پایان این اثر خواب آور، شایعه های ضد و نقیضی بر سر زبانها افتاده بود و تقاضاهای زیادی از هر طرف متوجه زیگریست بود تا زبان بگشاید و نظر قطعی و درست را بگوید. امّا او چنین کاری نکرد. بلکه در سکوت پُر رمز و رازی فرو رفت که چندان هم برایش بد نبود. در واقع، خود او هم در این باره چیزی برای گفتن نداشت. چون خودش هم نمی دانست که داستان با خوابی عمیق تمام می شود.

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

شفافیت

زن و مرد جوانی به محلۀ جدیدی اسبا‌ب ‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه ‌اش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: ...

          لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا ً باید پودر لباسشوئی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد امّا چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شسته ‌اش را برای خشک شدن آویزان می ‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می ‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس ‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده! مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره ‌هایمان را تمیز کردم...!

          زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می ‌کنیم، آنچه می ‌بینیم به درجۀ شفافیت پنجره ‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به ‌جای قضاوت کردن فردی که می ‌بینیم در پی دیدن جنبه ‌های مثبت او باشیم؟

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

بازاريابي ملانصرالدين

بازاريابي ملانصرالدين

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگ و حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كار چقدر پول گير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 : ديدگاه بازاريابي استراتژيك

ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند.

 «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند»

 شرح حكايت 2 : ديدگاه سيستمي اجتماعي

ملا نصرالدين درك درستي از باورهاي اجتماعي مردم داشته است. او به خوبي مي دانسته كه گداها از نظر مردم آدم هاي احمقي هستند. او مي دانسته كه مردم، گدايي – يعني از دست رنج ديگران خوردن  را دوست ندارند و تحقير مي كنند. در واقع ملانصرالدين با تاييد باور مردم به شيوه خود، فرصت دريافت پولي را بدست مي آورده است.

     «اگر بتواني باورهاي مردم را تاييدكني آنها احتمالا به تو كمك خواهند كرد»

شرح حكايت 3 : ديدگاه خودموني

ملا نصرالدين دانا تر از مردمان اون شهر بود.

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:بازاريابي ملانصرالدين, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستانهای زیبا

 

       داستان اول:   آهنگری شمشیری بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ای و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز...


 

          شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟ آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایستۀ کمر شهریار! پادشاه ایران گفت: سپاسگذارم از این پیشکش امّا، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست. این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که: فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود، نگاه او بر مرزهای کشور است. 

        شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم، هر روز صنعتگران و هنرمندان بجای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانروائیم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است. 

داستان دوم:

 

 تنها بازماندۀ یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده بُرده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌ کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می ‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد امّا هیچ چیز به چشم نمی ‌آمد...

          سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید؛ روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانۀ کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: « خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ » صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می ‌شد از خواب برخاست، آن می‌ آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: « چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟ » آنها در جواب گفتند: « ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم! »
 
          آسان می ‌توان دلسرد شد، هنگامی که بنظر می ‌رسد کارها به خوبی پیش نمی ‌روند، امّا نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعۀ آینده که کلبۀ شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.


سه درس مهم:

 

نخستین درس مهم - زن نظافتچى
          من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسۀ امتحان وقتى چشمم به سؤال آخر افتاد، خنده ‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتما ً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال این بود: « نام کوچک زنى که محوطۀ دانشکده را نظافت می ‌کند چیست؟ » ...


 

          من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدودا ً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می ‌دانستم؟ من برگۀ امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی ‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجوئى از استاد سؤال کرد آیا سؤال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می‌ شود؟ استاد گفت: حتما ً و ادامه داد: شما در حرفۀ خود با آدم ‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همۀ آنها مهم هستند و شایستۀ توجه و ملاحظۀ شما می ‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می ‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ‌ام. 

دومین درس مهم- کمک در زیر باران 
          یک شب، حدود ساعت ١١ شب، یک زن مسن سیاه پوست آمریکائى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می ‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیلۀ نقلیۀ دیگرى بود. او که کاملا ً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌ آمد بلند کرد. رانندۀ آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهۀ ١٩۶٠ و اوج تنش‌ هاى میان سفید پوستان و سیاه‌ پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه ‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهرا ً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌ اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: « از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌ هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌ هاى زندگى همسرم و درست قبل از اینکه چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌ شائبه به دیگران دعا می ‌کنم.» ارادتمند؛ خانم نات کینگ‌ کول...
 
سومین درس مهم - همیشه کسانى که خدمت می‌ کنند را به یاد داشته باشید
          در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پُر شده بود و عده ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی ‌حوصلگى گفت:
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه ‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه ‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول ‌هایش می‌ توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی ‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.


 

 

نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |


 

 مهم نیست قفل ها دست كیست، مهم اینست كه كلیدها دست خداست.
  هیچ ورزشی برای قلب بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.
  اگر می خواهی ارزش خود را نزد خدا بدانی، نگاه كن ببین ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چقدر است.
  یادمان باشد كه :برای كسب احساس آرامش درونی نیاز نیست حتما آدم مهمی باشیم، همینقدر كه مفید باشیم كافی است.
 یادت باشد که امروز روز دیگری است، پس هرگز امروزت را بر اساس خاطره تلخ دیروز داوری نکن تا فردایت تباه نشود.

 

  بخاطر بسپاریم حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست، خداوند در هر حضوری رازی را برای کمال ما پنهان کرده است، خوشا به حال ما اگر آن راز را در یابیم.
  زندگی همانند پلی قدیمی است، برای عبور از این پل، به این فكر نكنیم كه اگر تنها گذر كنیم احتمال دوام آن بیشتر است، به این فكر كنیم كه اگر افتادیم كسی در كنارمان باشد كه دستمان را بگیرد و نگذارد سقوط كنیم.
  سرعت و تندی کار را مجوی بلکه خوبی و برگزیدگی آن را سعی کن، زیرا که مردم از تو نپرسند در چه مدت کار را انجام دادی بلکه خوبی و بی نقصی آن را می جویند.
  سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد، تندیسی زیبا نخواهد شد، از زحمت تیشه خسته نشو که وجودت شایسته تندیس است.
  برای انسانهای بزرگ راهی به نام بن بست وجود ندارد، چون یا راهی خواهند یافت و یا راهی خواهند ساخت.
  چیزی را که می خواهید با تهدید به دست بیاورید با تبسم زودتر به آن میرسید.
  جایی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
  هر صبح فكر كن تازه به دنیا آمدی، مهربان باش و دوست بدار، شاید فردایی نباشد.
  وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود ولی اغلب ما آنقدر به در بسته نگاه میکنیم که در باز شده را نمی بینیم.
  روشن ترین آینده، همیشه روی گذشته فراموش شده شكل می گیرد، نمی شود تا وقتی كه دردها و رنج ها را دور نریخته ای در زندگی به درستی پیش بروی.
  آنچه رخ داده است را باید پذیرفت، اما آنچه رخ نداده را می توان به میل خود ساخت.
 سعی کن چون درخت کهن ریشه در عمق خاک داشته باشی، تا اگر شاخه ای از تو شکست، شکسته نشویباید همواره ریشه در ایمان و امید داشت تا در هر فصلی از نو روئید.
  اول از همه، دیگران را به یاد بیاور و آخر از همه، خود را فراموش کن.
 گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
 ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
 شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
 زندگی شگفت انگیز است،فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید.
 اطرافت را نگاه کن همه زیبایی است،چشمان من و تو شاید خوب نمی بیند!
 كلید موفقیت را نمیدانم چیست، اما میدانم كلید شكست آن است كه بخواهی همه را از خود راضی نگه داری!
 ما آمده ایم كه زندگی كنیم تا قیمت پیدا كنیم، نه به هر قیمتی زندگی كنیم.

 برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی، کسی باش که تا به حال نبودی.
 گفتن حقیقت مهم است، این مهم نیست که ما راست می‏گوییم و دیگران اشتباه می‏کنند. 
 روزی که پشت سر می گذارید هرگز کامل نخواهد بود، مگر این که در آن روز خدمتی به کسی کنید که از عهده جبران آن برنیاید.
 از خدا بترس هر چند اندك، و میان خود و خدا پرده اى قرار ده هر چند نازك.
 درطول زندگیم هیچگاه از کسانی که با نظر من موافق بودند چیزی نیاموختم. 
 همه هستی در کنار ماست، کم سویی چشمهاست که ما را به بیراهه می اندازد.
 نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت، اما می توان شروع کرد و پایان خوبی داشت.

 

 

 
 آن سوی ناکامیها خداییست، که داشتنش جبران تمام نداشتنی هاست .
 از زمین خوردن نترسیم چرا كه شاید خدا می خواهد دستمان را بگیرد تا بلند شویم.
 رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
 اگه گاهی اوقات دلت میگیره و دوست داری گریه كنی، اما نمی دونی چته، بدون خدا دلش برات تنگ شده،می خواد صداش كنی.
 در طوفانهای زندگی ناخدا بودن مهم نیست؛ بلكه با خدا بودن مهم است.
 خدا را در دلت احساس كن؛ به او توكل كن و قدمهایت را محكم بردار؛ چرا كه وقتی ایمان شكست می خورد ؛ ترس پیروزی اش را جشن می گیرد.
 زندگی كوتاهتر از آن است كه به خصومت بگذرد، فرصت هایمان را برای مهربانی به سادگی از دست ندهیم .
 گرچه زندگی تكرار روزها و شبها ست، اما میتواند تكراری زیبا باشد اگر ما آن را زیبا بخواهیم.
 تجربه بهترین درس است، هرچند که حق التدریس آن گران باشد .
 دریای آرام هرگز ناخدای كاركشته و ماهر نمی سازد پس از سختی ها نترسم.
 اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود.
 ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم.
 آرزوهای هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود.
 هر واقعه ای در آغاز به صورت رویاست.
 قانون زندگی، قانون باور است.
 با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی آغاز میکنید.
 برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی، سپس با اشتیاق شروع کنی.
 وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند!
 باور به طور خود بخود به اجرا در می آید.
 نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود.
 تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند.
 معیار واقعی بودن تصمیم ، آن است که دست به عمل بزنیم.
 کسانی که در انتظار زمان نشسته اند ، آن را از دست خواهند داد.
 اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید.
 سعی نكنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم، بكوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم.
 زندگی دقیقا به ما آن چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم.
 نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و آینده ما را تباه کنند.
 آرامش تنها درسایه دوست داشتن دیگران بدست میاید.
 كلید موفقییت را نمیدانم چیست، اما میدانم كلید شكست آن است كه بخواهی همه را از خود راضی نگه داری.
 آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و آنچه که می شوی هدیه تو به خداوند است، پس بی نظیر باش.
 كسی كه شهامت شكست خوردن ندارد، هرگز به پیروزی نمی رسد.
 نباید زود قضاوت کنیم، زیرا قضاوت خوب محصول تجربه است و تجربه محصول قضاوت بد.
 تا به حال دقت كردید یک عصا درطی مسیر چقدر به زمین می خوره تا تعادل صاحبش رو حفظ كنه، در مسیر زندگی برای عزیزان خود چون عصا باشیم.
 شادی آن نیست كه هرچه می خواهیم داشته باشیم . شادمانی آن است كه ازتمام آنچه كه داریم به بهترین وجه استفاده و ازآنها لذت ببریم.
 هیچ آرامشی جاودان نیست، پس قدر لحظات كوتاه آرامش خود را بدانیم.
 به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد، ولی به سختی می شه آنرا اثبات كرد .
 به راحتی میشه اشتباه کرد ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت .
 به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد .
 به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد .
 به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد .
 به راحتی میشه ادعای رفاقت كرد ولی به سختی میشه پای آن ادعا ایستاد .
 به راحتی میشه خندید ولی به سختی میشه از ریزش اشک جلوگیری كرد .
 همیشه دور بودن به مفهوم فراموش كردن نیست، گاهی فرصتی ست برای دلتنگ شدن.
 جائی كه خشم خودنمائی می كند،آرامش از آنجا می گریزد.
 اگر آنچه را داریم سخاوتمندانه ببخشیم، یقینأ به هر چه كه بدان نیاز داریم خواهیم رسید.
 هرگز كلام سرد و طعنه آمیزی نگوئیم كه دلی را به درد آورد و دلی را بشكند، چرا كه گاه با كتابی از كلمات محبت آمیز هم نمیتوان دل شكسته ای را دوباره بند زد.
 اگر تنهائی آدمها به عمق دریا هم باشد تنها با لیوانی از محبت پر می شود.
 برای احساس خوشبختی به هیچ واقعه بیرونی نیازنیست، خوشبختی کیفیتی ازذهن است که فکر اززمان لذت میبرد.
 دوستان خوب و واقعی، جواهرات گرانبهایی هستند كه به دست آوردن شان سخت و نگه داشتن شان سخت تر است.
 زندگی صحنه تلاش و بالندگی و لحظه های آن چون رودی در گذر است، رودی مواج که در تلاطمش،انسانها ساخته می شوند؛ پس تا دمی باقی است از لحظات و سخنان دیگران عبرت بگیریم.
 عظمت باید در نگاهمان باشد نه در آنچه بدان می نگریم.
 آسمان دل هركس به اندازه معرفت اوست، می توانیم آسمانی بی نهایت داشته باشیم.
 بخاطر داشته باش ؛ كسی كه به فكر انتقام باشد؛ همیشه زخمهای خود را تازه نگه میدارد.
 كبوتر عشق در دلهایی لانه می سازد، كه جغد شوم نفرت در آن راه نداشته باشد.
 ارزش دوستی نه به شیرینی بیان اوست و نه جلوه جمال او، ارزش دوست به وفا و معرفت و كمال اوست.
 فراموش کردن کسی که دوستش داری، مثل به خاطر آوردن کسی هست که هرگز نمی شناسید.
 لحظه لحظه های زندگی را سپری می كنیم تا به خوشبختی برسیم، غافل از اینكه خوشبختی در همان لحظاتی بود كه سپری شد.
بخاطر بسپاریم حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست، خداوند در هر حضوری رازی را برای کمال ما پنهان کرده است، خوشا به حال ما اگر آن راز را در یابیم.
 ممكن است هرتلاشی خوشبختی به دنبال نداشته باشد ؛ اما هیچ خوشبختی بدون تلاش بدست نمیاد.
 ارزش و اعتبار آدم ها به قولهایی نیست كه میدهند، بلكه به عمل و پایبندی به آن قولهاست.
 بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.
 تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی كنیم. 
 اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان.
 اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان.
 آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز.
 هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن.
 اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ...
 اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند.

دیروز را فراموش كنید، امروز را زندگی كنید و به فردا امیدوار باشید .

 
نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

جملات و نقل قولهای انرژی بخش

جملات و نقل قولهای انرژی بخش 

 

 

 

 

 
 
 از آسمان طلا می بارد، هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر می شوم، من نظر كرده خداوندم.
     
 دائم به خود گوشزد كنید از آن‌چه تصور می‌كنید، بهتر هستید
  
 به پیشرفت بیندیشید، به آن ایمان بیاورید و برای آن بكوشید. 
    
 دست به عمل بزنید، همین حالا. دقت كنید، همین حالا.

 فراموش نكنید كه اوضاع و احوال زندگی شما زمانی تغییر می‌كند كه برای تغییر آن، اقدام كنید.  
    
 به مشكل‌هایتان بخندید تا همیشه موضوعی برای خندیدن داشته باشید. 
    
 انتخاب با ماست كه لحظه لحظه زندگی خود را واقعا زنده باشیم و جذب كنیم و اجازه لمس زندگی را به خود بدهیم و یا ...
    
 روزهای تولدتان، گوشه‌ای دنج بنشینید، و یك بشكن بزنید تا پس از سال‌ها راز آن را دریابید. 
   
 تصویر ذهنی معجزه می‌كند. هر آن‌چه فكر كنید اتفاق می‌افتد. موج‌های مثبت روزگارتان را شیرین می‌كند. 
    
 به كلامتان، با پیام‌های مثبت، قدرت و توانایی هدیه كنید. سخن مثبت بگویید. 
خدا قوت!
شاداب باشید!
شما می‌توانید.
آن وقت راهی جز موفقیت نخواهید داشت. 
 
 دست به عمل بزنید و اولین گام را بردارید. 
   
 شكست وجود ندارد. فقط نتیجه كار است كه گاهی به دل شما نمی‌نشیند. آن‌قدر راه را عوض كنید تا به مقصد خود برسید. 
   
 تكرار، معجزه می‌آفریند. 
 
 رهایی آرزو و گیر ندادن به آن! با همه وجود، رویا را به كاینات دادن و منتظر سخاوت بیكران روزگار بودن، راز بی‌بدیل به آرزو رسیدن است. 
  
 خوشبختی یعنی لذت بردن از ثانیه‌ها، لحظات را با خوشی سپری كردن، عشق‌بازی با خدا، با لحظات. حتی از غم‌ها شیرینی را یافتن و در طول مسیر لذت بردن. 
   
 در پس حادثه‌ها، بركات الهی را ببینید. 
  
 خوشبختی یعنی آگاه شدن و آگاه كردن. بیدار شدن و بیدار كردن. زیبایی اندیشه و بودن با خدا. همیشه همراه بودن با یزدان پاك. 

 وقتی كاری را شروع می‌كنی،‌ می‌توانی از ضمیر برتر خویش هر سوالی را در رابطه با آن بپرسی. 
   
 مطمئن باشید اگر با خلوص نیت، عشق به خدا را در درونمان متجلی سازیم، هر چه بخواهیم به دست می‌آوریم، هر چه بخواهیم!
  
 وارد مسیر فكری جدید شدن خیلی ساده است. به سادگی بالا بردن دست‌ها و بر هم زدن آن‌ها و با تمام قوا گفتن: ”حال من عالیه!“ به همین سادگی چشم‌انداز جدیدی را فرا راه ضمیر و جسمتان قرار می‌دهید. 

 به خود بگویید عالی هستید تا عالی شوید! و به خاطر داشته باشید كه هر چه به خود بگویید همان می‌شود! ضمیر شما بدن شما را می‌سازد و بدن شما ضمیر شما را!
   

 اگر می‌خواهید معنای تازه‌ای برای زندگی خود بیابید، دقایقی آرام بنشینید و از خود بپرسید: چگونه می‌توانم به مردم خوبم كمك كنم؟ چه كاری از دست من برای پیشرفت ایران عزیز برمی‌آید؟
    
 باید راهی باشد ... باید راهی باشد ... باید راهی باشد. 
در لحظات سخت زندگی، جمله بالا را زمزمه كنید. 
    
 اگر تاكنون به اندازه‌ای كه دلتان می‌خواهد موفق نبوده‌اید، قطعا به این دلیل است كه برای به دست آوردن ”موفقیت“ مصر نبوده‌اید. 
    
 معیارهای خود را بالا ببرید: اگر به كم قانع نباشید، موفقیت‌های بزرگی به دست خواهید آورد. 
   
 اگر مغز شما میلیاردها سلول را در خود جای داده است، همین مغز می‌تواند میلیاردها فكر و اندیشه تازه را به شما نشان دهد. 
   
 خودتان را باور كنید و از خود توقع بیشتری داشته باشید. 

 مادر بسیاری از جواب‌های ناپیدا و نقشه گنج گوهرهای نهفته درون توست.
   
 ”شما خود معجزه هستید“، معجزات را به سمت خود بخوانید و شاهد وقوع آن‌ها باشید. 
    
 باید یاد بگیری كه دیگران را به سادگی مورد عفو و بخشایش قرار دهی. 
    
 كسانی كه منیت خود را كنار می‌گذارند و از دیگران طلب عفو و بخشش می‌كنند، نه تنها كوچك نمی‌شوند بلكه، ”اراده“، ”استواری“ و ”عظمت“ خود را به نمایش می‌گذارند. 
    
 شما از نظر روحی آن‌قدر بزرگوار هستید كه حتی اگر در عمیق‌ترین انحطاط اخلاقی افتاده باشید، قادرید با قدرت درونی‌تان، توجه خود را به سوی بلندترین قله‌های امید و آرزو، جلب كنید و امیدوار باشید كه كمك واقعی به شما می‌رسد. 
  
 قبل از شروع هر كاری، آثار موفقیت را برای مدتی در نظر خود مجسم كن و سپس با اطمینان كامل كار را شروع كن. 
   
 سر خود را بالا بگیرید، لباس مناسب (لباس می‌تواند ارزان، ولی شیك و تمیز باشد) بپوشید، تندتر راه بروید و كمی سریع‌تر سخن بگویید. 
   
 به جای این‌كه به گذشته نگاه كنید، بیست سال بعد را تصور كنید. آن‌گاه درخواهید یافت كه امروز باید چه كنید تا بیست سال بعد به آن موقعیت برسید. 
   
 شما مسوول نیستید كه به دیگران ثابت كنید چه كسی هستید. مردم حق دارند كه هر طور دلشان خواست فكر كنند، اما لازم نیست هر طور فكر می‌كنند، ما همان‌طور باشیم. 
   
 نباید به خاطر ترس از اشتباه كردن، ساكن باشیم. كسی كه شهامت قبول خطر را نداشته باشد، هرگز در زندگی به مقصود نخواهد رسید. 
   
 هرگاه كه حقوق از دست رفته خویش را می‌گیری، به طرز شگفت‌انگیزی روحیه‌ات بالا می‌رود. قدرتمندتر می‌شوی، سبزتر می‌شوی. پس اجازه نده حقت را بخورند. به آن‌ها محبت كن، احترام بگذار اما قرار نیست هر چه گفتند سرت را پایین بیندازی و بروی. 
   
 برای خود حریمی مشخص كن و اجازه نده همه وارد حریم خصوصی تو بشوند. نه جاسوسی كن، نه اجازه بده وارد دنیای پنهان تو شوند. 
نويسنده: مجید | تاريخ: پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |